شب مانی دره گاهان

اقامت در شب دره‌گاهان

یک حس افسارگسیخته‌ی غریب در دلم بود. چیزی شسته شده در ناامیدی‌های پیاپی که بالاخره زبان باز کرده‌بود: به عطر نافه‌ی خود خو کن! عطر نافه چه می‌گفت؟ ای لاعلاج! طبیعت را بغل کن! به وضوح ویار مهتاب داشتم ویار ستاره و شب. شب عریان و بی‌زایده. بی‌چراغ و بی‌هیاهو.

اینطوری بود که وقتی نسرین هوای شب‌مانی را به سرم انداخت مثل کنه پیله شدم که به خدا مرا ببر. احساس می‌کردم فقر و گرسنگی شدید روحی‌ای که این جوری در حال جویدن عضلات روحم شده فقط با آغوش طبیعت تسکین می‌یابد.

نسرین خیلی مطمئن نبود بتوانم. حق داشت. زانوی چپم هنوز روبراه نیست و تجربه‌ای هم در این حیطه ندارم. اما شامه‌ی حساس به بوی پیراهن یوسف چرا. حالا به یک چشم پریدن نه و تا مصر هم نه اما یک ساعت و نیم پیمایش در مسیری کوهستانی را بوی پیراهن، می‌توانست ردیف کند. نیاز داشتم که بتواند. اصرار کردم.

بالاخره این آسیاب گشت و گشت تا چشم واکردم و دیدم با کوله و کیسه‌خواب عاریه‌ای نسرین ایستاده‌ام روی دامن دره‌گاهان و اشک شوق توی چشم‌هایم نشسته‌است.

راه افتادیم. بیش از یک ساعت به غروب مانده‌بود. تشنه بودم اما پر از اشتیاق و سپاس. کوه‌های دو طرف مسیر را با دست‌های فراشده تا آسمان می‌خواستم که بغل کنم. لرزی توی دلم بود که با آن بلاتکلیف بودم. تسمه‌های کوله را روی سینه و کمر محکم کردم و پشت سر هم‌پیمایان، تند تند رو به مقصد راه‌افتادم.

از اوایل مسیر که رد شدیم آدم‌ها کمتر شدند و کوه‌های دو طرف نزدیک‌تر. همسفرها شاد بودند و آشنای همدیگر. آنقدر شوق مقصد داشتم و کنجکاو شب کوهستان بودم که غریبگی مجال نداشت رخ نشان دهد.

پشت سر هم رفتیم و از کنار پونه‌ها و سبزه‌ها و درخت‌ها و بوته‌های بی‌شمار دیگری که نمی‌شناختم رد شدیم و درونم هی ساکت‌تر شد.

آقای نون قافله‌سالار بود و با زبردستی مسیر را پیش می‌برد. هر بار دادی از خستگی بلند می‌شد بشارت می‌داد که پشت پیچ بعدی می‌رسیم به مقصد. تشنه‌شده‌بودم و خسته. تمام خون بدنم دویده‌بود زیر پوست گونه‌هایم و با این‌همه دوست داشتم دیرتر برسیم. دوست داشتم تا آن‌جا که جا دارد دورتر و دورتر شویم از ملال پشت سر.

سرانجام جایی بالاتر از آبشار ایستاده و اتراق کردیم. «لب لعل ای نگار دریغ از ما مدار»ِ مبسوطی توی رگ رگ وجودم می‌چرخید. با آب چشمه و خرما روزه را باز کردم. هم‌پیماها با هماهنگی و نشاط زیبایی بساط اتراق را علم می‌کردند. آخرین ته‌مانده‌ی روشنایی روز روی کوه‌های عظیم دو سمت و جریان کوچک و آوازخوان چشمه می‌رقصید.

سفره انداختیم و غذا خوردیم. شش نفر بودیم من و نسرین و دو زن و دو مرد دیگر. در دخترها نوعی رندی و رهیدگی بود مردها ساکت و همراه و حامی بودند و امن. در حالی که از ابتذال فضای اداری و شغل‌شان با هم گفتگو می‌کردند قهقهه‌ می‌زدند. غریب بودم اما حضور حتی در حاشیه‌ی این ماجرا‌ را دوست داشتم. صدای سراج بی‌وقفه توی سرم بود: که مهمان توام امشب به یک ساغر شرار.

بعد از غذا هوا به سرعت تاریک تاریک شد. با هدلایت عاریه‌ای نسرین به جویندگان هیزم پیوستم و کپه‌ای که فراهم شد قافله‌سالار کبریت را کشید. حالا آتش حرف‌های تازه می‌زد. فی‌الفور جای باباعلی و دکتر رازجویان را خالی کردم. شعر تازه دکتر رازجویان را برای نسرین خواندم و تاریکی که خوب بساطش را پهن کرد رو به چشمه به نماز ایستادم. دست‌هایم را که برای قنوت بالابردم حرف ستاره‌ها به میان آمد و شرایطی شد که هر نوع درخواست و دعایی انگار بی‌حرمتی باشد. با گردن کج و لبخند مدتی سکوت کردم و به رکوع رفتم.

کم‌کم جریان معاشرت روی دور کند می‌افتاد. نسرین غزلی از سعدی خواند و بعد با آرامش و سکوت بی‌نظیری روی اجاق کوچک سفری‌اش سحری را ردیف کرد. سحری را سپردیم به بازمانده‌ی آتش و کیسه‌خواب‌ها را باز کردیم.

زوج دوست‌داشتنی همراهمان در چادر و ما چهارتا زیر آسمان مستقر شدیم سوی خواب. باد شدیدی می‌آمد که سرد بود. کلاه صدرا را تا روی پیشانی پایین آوردم و زیپ کیسه‌خواب را نیز. تحت تاثیر دی‌اکسید کربن تازه‌ی خودم خیلی زود خوابم برد.

حوالی ۱۲ ، ۱ بود که بیدار شدم. همه خواب بودند. دیگر حتی نور خفیف هدلایت‌ها هم نبود. های و هوی سکوت بود و ستاره‌ها. حتی باد هم آرام گرفته‌بود. خواب بی‌ادبی بود و کامل از چشم‌هایم پریده‌بود. بلند شدم و لنگ‌لنگان راه افتادم به تماشا‌. سرم تاب برمی‌داشت. اختلاف فشار هوای ارتفاع بود یا وهم مکان؟

همراه ترس خفیفی که از سقوط سنگ‌ و خزیدن جانوری از زیر بته‌ها داشتم به شکل قدرتمندی تسلیم هم بودم. میان آن دو دیوار عظیم صخره‌ای که یکی‌شان علنا خم شده‌بود رویمان و در اثنای آن شب ساکت مطبوع انگار که در زهدان مادرم بودم. بند نافم به آسمان وصل بود و جهانم امن امن.

طول کشید تا برگردم به کیسه‌خواب. وقتی دوباره چپیدم داخل کیسه خواب هوا به شکل تعجب‌آوری گرمتر شده‌بود و توانستم ژاکتم را در بیاورم و تا کنم تا بشود بالش. کف محوطه‌ی اتراق به شکلی محدب بود. یعنی در ناحیه‌ی کمر بالا آمده‌بود. اینطوری نه تنها بی‌بالش سرم بالاتر نبود که پایین‌تر هم بود. ژاکت را که گذاشتم زیر سر متوجه‌شدم که بله حالا می‌شود خوابید. وقت زیادی تا سحر نمانده‌بود و زمان انگار قیچی شد.

سه نفر بیدار شدیم برای سحری. یک شیشه معجون خام از ترکیب بادام و انجیر و بذر چیا و…آورده بودم که چون بر خلاف همیشه در ساعت روزه تهیه شده بود الحق مزه‌ی مزخرفی داشت. بفهمی نفهمی بوی ماندگی هم گرفته‌بود. اما خوردم. انرژی و سبکی‌اش را لازم داشتم. نماز مسحوری دیگر و بعد باز خوابیدیم. آقای خ که طنز و غرغر بامزه‌ای در شکل حرف‌زدنش بود دیشب اصرار داشت که بعد سحر راه می‌افتیم. اما کسی تا روشن شدن هوا بیدار نشد.

صبح تازه انس و ابهت اتاق خواب عظیم و حیرت‌انگیزمان را فهمیدم و به شکرانه شروع کردم به جمع‌کردن آشغال‌ها. مسیر دره‌گاهان هم مثل غربال‌بیز به نظرم خیلی کم‌زباله‌تر از پیش آمد و باز ته دلم ذوق کردم. در نهایت با دو کیسه‌ی فشرده‌ی کوچک از زباله‌ها که به کوله‌های من و نسرین آویزان بود در مسیر برگشت راه‌افتادیم.

دیروز حسم این بود که وضعیت آب مثل سال‌های کم‌آبی است. اما صبح آب آبشار را بازکرده‌بودند. (نمی‌دانستم اینقدر تحت کنترل است جریان آب)

یک گذر تقریبا دو متری بود که باید از جاپای کوچکی رد می‌شدیم در حالی‌که وزن خودمان و کوله را روی سطح شیبدار روبرو می‌انداختیم تا از پشت سر سقوط نکنیم. در راه آمدن با وحشت تمام رد شدم و جمله‌ی آقای ن در آخرین حرکت یادم بود که: نباید پایت را قیچی کنی. این بار قبل از ورود به گذر مقصود از قیچی کردن را دقیق پرسیدم و سعی کردم مثل خرچنگ راه‌رفتن را بفهمم. عبور از گذر دو متری در راه برگشت خیلی ساده‌تر به نظرم رسید.

سرپایینی گاهی به زانویم آلارم‌هایی می‌داد اما بنا نبود آخ بگویم و همسفرها را از همراه‌کردن یک تازه‌کار بترسانم. در مسیر برگشت چندین بار در وضعیت انتخاب بین جهش یا پابرهنه‌‌گذشتن از آب قرار گرفتیم که بنده بابت لنگ‌های نه چندان بلند، تقریبا هربار دومی را انتخاب کردم. نسرین هم به احترام کتانی‌های نو و گرانش همین‌طور.

گذاشتن پای برهنه در آب سرد کوهستان هوش از سرم می‌ربود. انگار این قسمت پیمایش واقعی‌تر و مستقیم‌تر از هر تجربه‌ی دیگری با تنم حرف می‌زد و لامسه را به چالش می‌کشید. یادم آمد که تا ده سالگی وقتی به دل طبیعت می‌رفتیم عاشق پاگذاشتن در آب بودم و از آن زمان کدام شیرناپاک‌خورده‌ای تذکر داد که مچ پا را باید از نامحرم پوشانید. دهه‌ی شصت بود و پذیرش محتوم و بی‌چون و چرای توضیح‌المسائل. از آن زمان کنار چشمه و دریا خودم را محروم‌کردم از مکالمه‌ی مستقیم آب و پا تا سال ۸۸.

مرداد ۸۸ که رفتیم کنار دریا با غیظ و بغض در حالی‌که سینه‌ام از بار غم سنگین بود و از محوطه‌ی ساحل صدای جلسه‌ی تحلیف وزیران ا.ن می‌آمد به عنوان تنها انتقام ممکن جوراب از پا کندم و پاچه را بالا زده پا در آب گذاشتم و از ته دل عر زدم که: خدااااا!

 تا این افکار را مرور می‌کردم چندین بار دیگر پابرهنه شده‌بودم در آب و دیگر ماشین‌های پارک‌شده داشت خودش را نشان می‌داد.‌ به نسرین گفتم: دلم گرفت چه زود تموم شد. گفت: همین است به جمع مبتلایان خوش آمدی. یک الی دو و نهایت سه هفته‌ی دیگر توانمان برای مقاومت در شهر تمام می‌شود و چاره‌ای نداریم جز جورکردن برنامه‌ای دیگر.

با همین امید نگاهم برگشت سمت مسیر پشت سر. بدرود دره‌گاهان! بدرود ای رازآمیزترین شب! ای خنکی و وهم و ترس و شادی و زیبایی توامان!

ما را بخاطر بسپار!

13 در مورد “اقامت در شب دره‌گاهان”

    1. نجمه عزیزی

      قربون شما.‌.باشه پای اونهمه سفر شیرین که ما رو هم با خودتون بردید😉

  1. میم نون

    متن بسیار زیبا و جذاب،با اینکه خودم هم همراه بودم، ولی حظ وافری بردم از باز خوانی سفر..

    انشالله که خوش گذشته باشه و بازهم همراهمان شوید…

    1. نجمه عزیزی

      سپاس از لطفتون جناب قافله سالار. وجود حامی نجیب و آموزشگرتون خیلی برای من اطمینان بخش بود.

    1. نجمه عزیزی

      صدای بالت اومد همنام عزیزم..ایشالا دفعه بعد با هم در جهان واقعی

    1. نجمه عزیزی

      وای خیلی بدمزه بود شقایق…شما از پیست اسکی موفق برگرد تازه و باکیفیتش برات درست میکنم 😋

        1. نجمه عزیزی

          اگر دست سرنوشت شوتم نکنه به خارج از محدوده مطمئن باش یادم هست شقایق جان

  2. آزادمهر

    چه تجربه ناب و شیرینی !خوابیدن زیر آسمان و در پناه مهتاب .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا