سفرنامه ونکوور ۱

حوالی ساعت پنج عصر ماچ و بغلهای بدرقه‌کنندگان (که دو نفر بیشتر نبودند :)) تمام می‌شود و راه می‌افتیم. ماشین راحت و راننده معقول است و شناس.
هیچ رقمه نمی‌توانیم حالی‌اش کنیم که واقعا سردمان است و کولر را خاموش کند. هی می‌گوید درجه را کم کردم اما سرما سخت سوزان است! شاید خودش خیلی گرمایی است شاید هم جزو خدمات اجباری به مشتریان می‌بیند کولر را.
سر راه دو بسته خرمای کبکاب می‌خریم ۲۵۰ هزارتومان که فکم می‌چسبد به سقف! سارا گفته بود: هرچی تونستید خرما بیارید!
خریدنش افتاد دم رفتن و نهایتا این مدل جاده‌ای گیرمان می‌آید گران و گلوگیر.
ساعتی بعد میوه‌ها را دانه دانه بین سه نفرمان می‌چرخانم اما بیشتر خودم مشتریش هستم. این است که وقتی حوالی ۹ شب می‌رسیم فرودگاه اصفهان طبیعت دارد عمیقا صدایم می‌زند ( nature is calling me را گوگل کنید)
جلوی ورودی یک موکب برقرار است. عجیب است که از پارسال به این طرف این نمادها اینقدر آزاردهنده و بیگانه شده. چه کردی با خودت ای سیستم؟
روی سنگ‌های کف فرودگاه که قدم می‌گذارم کف پایم سوزن سوزن می‌شود. چطور یک شبانه‌روز دیگه توی راه باشم ای خدا؟
پرواز استانبول ساعت ۲ و پنجاه دقیقه‌ی نیمه شب است و سعی می‌کنیم با تامل کتلت و ریحان و گوجه بخوریم تا دیرتر بیکار شویم.
مسافران نجف دسته دسته می‌رسند با چشم‌های خوشحال و صورتهای گشوده. حالشان را می‌شناسم و دروغ چرا خریدارم. حس اطمینان، وحدت و امنیت. چقدر از این سه دور شده‌ایم در این سالها و بخصوص یک سال اخیر.
در نمازخانه کوچک و دیزاین‌شده‌ی فرودگاه نماز می‌خوانم و دقایقی دراز کشیده  پاهایم را به دیوار روبرو عمود می‌کنم بلکه آرام بگیرند.
بعد از یکی دو ساعت مسافران استانبول هم کم‌کم پیدا می‌شوند و بلندگوی فرودگاه شروع می‌کند به یادآوری حجاب. یک بار ساعت می‌گیرم سر هر پنج دقیقه اعلام می‌کند که: رعایت کن. با تمام وجود وسوسه می‌شوم که بکشم عقب یا حتی بردارم.
دقایقی بعد فامیلی پرجمعیت از راه می‌رسند گویا برای بدرقه خانمی جوان که طفل شیرخواری در کالسکه دارد. عکس می‌گیرند و روبوسی می‌کنند و دقایق طولانی‌ای که مرد جوانی را در آعوش کشیده و می‌بوسد جگرم را ریش می‌کند. یعنی یک زن تنها با بچه‌ی کوچک دور از کل خانواده و حتی همسرش راهی خارج از کشور است؟ لابد شدنی ولی حتما سخت است. ناگفته نماند که تمامی این چشم‌چرانی و خیالبافی را در پوشش کتاب خواندن و از گوشه چشم با ژست “زندگی شما به خودتان مربوط است” خاصی دنبال می‌کنم.
حوالی دوازده با همسر که تازه از جلسه فارغ شده تماس می‌گیریم و نهیب می‌زند که چرا سراغ کارت پرواز نرفته‌اید تا حالا؟ واقعا چرا؟
بلند می‌شویم و گیت‌ها را دانه دانه رد می‌کنیم. یک جا زن کاوشگر در حال گشتن شکمم را لمس می‌کند و چند ضربه به آن می‌زند. با لبخند ساختگی می‌گویم: چیه بزرگه؟ جا می‌خورد و برای این که از تک و تا نیفتد می‌گوید داروی خاصی که نمی‌خوری؟ خنده محو می‌شود: نه! دوباره تاکید می‌کند که: اگر دارو  مصرف کنی تو پرواز به مشکل  بر می‌خوریا! بر و بر نگاهش می‌کنم. همکارش وساطت می‌کند که: به خیلی‌ها می‌گوییم!
لعنتی! یک عمر سالم و ارگانیک زندگی کن آنوقت سر بزنگاه زنک شل‌دست براساس شکمت تو را دواخور ارزیابی کند.
برای صدرا تعریف می‌کنم و می‌رود توی فاز: تو رو خدا بحث نکن جواب نده پا روی دم نگذار…!

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا