سفرنامه

سفرنامه ونکوور ۱

حوالی ساعت پنج عصر ماچ و بغلهای بدرقه‌کنندگان (که دو نفر بیشتر نبودند :)) تمام می‌شود و راه می‌افتیم. ماشین راحت و راننده معقول است و شناس.هیچ رقمه نمی‌توانیم حالی‌اش کنیم که واقعا سردمان است و کولر را خاموش کند. هی می‌گوید درجه را کم کردم اما سرما سخت سوزان است! شاید خودش خیلی گرمایی …

سفرنامه ونکوور ۱ بیش‌تر بخوانید

شب مانی دره گاهان

اقامت در شب دره‌گاهان

یک حس افسارگسیخته‌ی غریب در دلم بود. چیزی شسته شده در ناامیدی‌های پیاپی که بالاخره زبان باز کرده‌بود: به عطر نافه‌ی خود خو کن! عطر نافه چه می‌گفت؟ ای لاعلاج! طبیعت را بغل کن! به وضوح ویار مهتاب داشتم ویار ستاره و شب. شب عریان و بی‌زایده. بی‌چراغ و بی‌هیاهو. اینطوری بود که وقتی نسرین …

اقامت در شب دره‌گاهان بیش‌تر بخوانید

سفر به استانبول قسمت سوم

قسمت اول   قسمت دوم ایاصوفیه قسمت یا همت روز سوم تصمیم داریم متروی استانبول را امتحان کنیم. امروز روز ایاصوفیه است. از دفعه قبل که برنامه‌ی تور یک مسجد آبی به جای ایاصوفیه به خیکم بست و گفت: که اینو دیدی؟ اون یکی هم عین همینه! داغش به دلم ماند. شرایط دفعه‌ی پیش برای اصرار …

سفر به استانبول قسمت سوم بیش‌تر بخوانید

سفرنامه استانبول قسمت دوم

سفرنامه استانبول قسمت اول     بعد از ساندویچ دونر کباب به اصرار بچه‌ها چیزی شبیه یک همبرگر کوچک که انگار درسته در سسی چرب سرخ شده باشد می‌گیریم. شیرین است و طعم تند سیر دارد. بچه‌ها از این که کوپن یکی از اصرارها را سوزانده‌اند ‌دلخورند ولی من مزه‌اش را دوست دارم. استانبول پرچین …

سفرنامه استانبول قسمت دوم بیش‌تر بخوانید

سفرنامه استانبول قسمت اول

صبح سه‌شنبه دو اسفند هول از خواب می‌پرم. کمی راه می‌روم ۱۰ دقیقه می‌دوم و کمی ورزش‌های زانو. آرام نیستم جنون توامان اسفند و سفر هی موج می‌اندازد توی جسم و روحم. جنون سفر امروز غذا خواهم پخت ساک خواهم بست و خانه را مرتب و تمیز خواهم کرد. البته انتخاب دیگری هم هست. چپیدن …

سفرنامه استانبول قسمت اول بیش‌تر بخوانید

سفر شمال قسمت هفتم

ایستاده‌ام و کمی حس لرز دارم. با خودم می‌گویم: نه…امروز فقط تماشا.اما کم‌کم وارد آب می‌شوم. دو سه قدم که جلو می‌روم آب گرم می‌شود و دیگر هیچ عزم بیرون آمدن ندارم. خود را می‌سپارم به نوسان محتاطانه با امواج و سفر ناگهان کامل می‌شود.نه شنا بلد نبودن نه حجاب نه تب ملایم هیچ کدام …

سفر شمال قسمت هفتم بیش‌تر بخوانید

سفر شمال قسمت ششم

صبح با حس عزیزی از خواب بیدار می‌شوم. شبِ درکاپی ما را عزیز داشته‌ با واق‌واق‌ها و جیرجیرهایش و با نسیم شور و مرطوب و خنکش.دوست مازنی‌ام برایم نوشته که درکا یعنی رود و پی هم که یعنی همراه و کنار. یکباره از یک اسم خارجی‌طور و عجیب تبدیل می‌شود به یک تعبیر شاعرانه و …

سفر شمال قسمت ششم بیش‌تر بخوانید

سفر به شمال قسمت پنجم

با خنده و گریه و کولی‌بازی خودم را می‌اندازم داخل ماشین و حسابی مظلوم‌بازی درمی‌آورم. تحویلم می‌گیرند. گویا پیداکردن هم مثل پیداشدن شیرین است.صدرا را دم ویلا پیاده می‌کنیم. قابلمه و بطری آب خنک برمی‌داریم و می‌افتیم دنبال ناهار. طبق اطلاعات اولیه رستوران به دردبخوری آن حوالی نیست و باید به چیزی در حد “تهیه …

سفر به شمال قسمت پنجم بیش‌تر بخوانید

سفر شمال قسمت چهارم

حوالی ده صبح به همراه خانم خوش‌صدای اپ‌ نشان وارد روستای درکاپی می‌شویم.جاده‌ی جنگلی و خلوت دنیا را می‌برد روی دور کند.می‌رسیم به خانه‌ی حسام.با ویلای تمیز و مرتب و هندوانه‌ی خیلی خنک توی یخچال بالاخره آرام می‌گیریم.همسرم پوسته‌ی استرس مسیر را از تن واکرده و به شکل شگفت‌انگیزی تبدیل به آدم دیگری می‌شود؛ آدمی …

سفر شمال قسمت چهارم بیش‌تر بخوانید

سفر شمال قسمت سوم

بچه که بودیم هم معمولا در دعوای جاده چالوس یا هراز شکست می‌خوردیم و باباها پیروز می‌شدند. با این حال صبح زود تهران خواب‌آلود و بعد جاده‌ی هراز مهربانند.همسرم تا حدودی بر استرس گیرکردن در ترافیک تهران غلبه کرده اما هنوز بر همان اینرسی است و مدام باید یادش بیاندازیم که در مقصد ساعت نمی‌زنیم.چند …

سفر شمال قسمت سوم بیش‌تر بخوانید

اسکرول به بالا