سفرنامه استانبول قسمت دوم

سفرنامه استانبول قسمت اول

 

 

بعد از ساندویچ دونر کباب به اصرار بچه‌ها چیزی شبیه یک همبرگر کوچک که انگار درسته در سسی چرب سرخ شده باشد می‌گیریم. شیرین است و طعم تند سیر دارد. بچه‌ها از این که کوپن یکی از اصرارها را سوزانده‌اند ‌دلخورند ولی من مزه‌اش را دوست دارم.

استانبول پرچین و شکن

عصر استراحتی می‌کنیم و تصمیم می‌گیریم به بهانه‌ی یافتن فروشگاهی خاص در حوالی هتل کوچه‌گردی کنیم. اینترنت پرسرعت و بی‌فیلتر چنان دل و دین بچه‌ها را ربوده که همراهمان نمی‌شوند.

سیم‌کارت نخریده‌ایم. پارمیس جان در مسیر دلربایی فرموده بود که همه جا اینترنت هست و لازمتان نمی‌شود. با این که می‌شد حدس زد که در نبود اینترنت گوشی وابستگی به خدمات تور بیشتر حس می‌شود اما ما ردکنندگان خدمات تور هم به پیشنهادش گوش دادیم. این است که توی هتل مسیر را داخل گوگل مپ اسکرین‌شات می‌گیریم و راه می‌افتیم.

نبودن بچه‌ها یعنی نگران خستگی‌اشان نیستیم. خودمانیم و هرجور و تا هر جا دلمان بخواهد می‌رویم.

همسرم آرام گرفته چون رسیده‌ایم و اوضاع تحت کنترل است. لبخند می‌زند و دست‌هایم را می‌گیرد. راه می‌رویم و راه می‌رویم و نقشه می‌خوانیم. کم‌کم می‌رسیم به کوچه پس‌کوچه‌ها. یاخدا شیب کوچه را می‌شود ۴۵ درجه تخمین زد. استانبول را زن ‌آبی‌پوش گفته‌بودند اما این‌همه چین و شکن را شاید شرم کرده‌بودند که اقرار کنند!

با سرخوشی پایین می‌رویم و بعد از کمی راه رفتن روی زمین نسبتا صاف به کوچه‌ی بعدی می‌رسیم با شیب تندتر. حرف می‌زنیم می‌خندیم و به روی خودمان نمی‌آوریم که این راه برگشت هم دارد!

در فروشگاه یکی دو قلم خوراکی ضروری می‌خریم. یادم می‌آید که کیسه‌ی پارچه‌ای‌ام را برنداشته‌ام و حالم گرفته می‌شود. اما خوشبختانه کیسه در فروشگاه رایگان نیست و همسر گرامی قبول می‌کند که بطری آب را دست بگیریم. این است کمک ساختار به فرهنگ. نه اخم و دعوایی در کار است نه سخنرانی‌ای در مذمت افراط محیط زیستی.

راه  برگشت خدمتمان می‌رسد. با پای راست قدم برمی‌دارم و زانوی دردناک را فقط می‌کشانم. خوشبختانه ورزش منظم تقویتی خیلی به دادش رسیده وگرنه اول سفر زمین‌گیرم می‌کرد. از شیب‌راهی به شیب‌راه بعدی می‌رویم و چند قدم یک بار عاشقانه با جیغ و خنده گریه نغمه سر می‌دهم که: اَی تو روحت مرد!

در راه برگشت کمی سرگردانیم که صاحب یک آرایشگاه از مغازه‌اش بیرون می‌آید و با انگلیسی شکسته بسته‌ای راهنمایی‌مان می‌کند. انگار که توی کوچه‌های یزد باشی و آدرس بپرسی و طرف بگوید بپر ترک موتورگازی! خیلی حس خوبی پیدا می‌کنم.

برمی‌گردیم هتل. فردا باید . همسرم مسیر را کشف و ثبت می‌کند و ما ویدیوهای نیمه‌کاره اینستا و تلگرام را می‌بینیم و سعادت را مزمزه می‌کنیم. توی همین چهار پنج ماه چقدر سطح توقعمان از لذت‌های دنیوی پایین‌ آمده است.

یادم می‌آید که یوتیوب هم می‌شود دید بدون فیلتر. تنها راهی که بسته‌است مدیریت سایت خودم است که خب می‌شود دو سه روزی از خیرش گذشت.

پیش به سوی برج گالاتا

صبح پنجشنبه تقریبا اولین حاضرین سالن صبحانه هستیم. صدرا به جای همه‌ی خوراکی‌های رنگ و وارنگ نوتلا می‌چپاند توی کروسان. هفت هشت تایی می‌خورد. سعی می‌کنم سرم توی بشقاب قاطی پاطی خودم باشد.

نمی‌دانم چرا پرسنل خدمات در ترکیه مرا به یاد فریب و خدعه می‌اندازند. شاید رسانه این تصویر را ساخته‌است. البته نگهبان چای و قهوه خودش هم سنگ تمام می‌گذارد در تثبیت این تصویر. همین که نزدیک می‌شوم می‌پرد جلو که: لیدی چای قهوه شیر …؟ و من هر دفعه با لبخند و مثل یک بچه‌ی لجباز جواب می‌دهم که: پس واسا…خودوم می‌ریزم.

حوالی هشت راه می‌افتیم. صبح خلوتی است. هوا خنک و مطبوع است و پرانرژی هستیم. در بافت شهری جدید خیلی تمایز نمی‌بینم. البته با یزد فرق دارد ولی به یک جاهایی از تهران توی ذهنم نزدیک است. برای بچه‌ها دیشب را تعریف می‌کنیم و کوچه‌های سرسره‌مانند را. در حال تلاش برای توصیف دقیقش هستم و تخمین شیب کوچه که متوجه می‌شوم کوچه‌هایی که از آن سمت خیابان به آن می‌رسند کاملا مشابهند و می‌توانیم به راحتی مثالش را نشان بدهیم.

برای کار اداری وارد صف انتظار می‌شویم. حدود سی نفر هستیم. سارا به سرعت گوشه‌ای پیدا می‌کند برای راه‌رفتن و دور خودش چرخیدن. صدرا دفتر دستکش را در‌می‌آورد. من نشسته‌ام و از تماشای آدم‌ها کیف می‌کنم. زنی سیاهپوست کنارم می‌نشیند.دارد تلاش می‌کند پاکت خریدش را در یک پاکت دیگر جا دهد. کمکش می‌کنم و به کمک هم نمی‌توانیم و بیخیال می‌شویم. لبخند می‌زند.

حدود دو ساعتی طول می‌کشد که نوبت برسد و کار انجام شود. برای دوست سیاهپوستم دست تکان می‌دهم و با لبخند خداحافظی می‌کنیم.

حالا آزادیم. مقصود اصلی سفر انجام شده و ما هستیم و دیدار استانبول‌بانو. راه می‌افتیم سمت برج گالاتا. از خیابان‌ها و کوچه‌ها رد می‌شویم. از سکوت‌ها و صداها. همسرم به شدت متمرکز است روی نقشه که البته دمش گرم و چاره‌ای هم نیست. روی پلی وسط شهر می‌ایستیم به تماشا و عکاسی. زوج جوانی رد می‌شوند و صدرا ازشان برای مسیر کمک می‌خواهد. زن محجب که با لهجه‌ی بریتیشش دل بچه‌ها را برده به دقت و مفصل راهنمایی می‌کند و متوجه می‌شویم که به سمت جهت اشتباه می‌رفته‌ایم. استفاده از مپ بصورت آفلاین را هم یادمان می‌دهد. خیلی کمک ارزشمندی است.

کم‌کم می‌رسیم به بافت قدیم. نماهای چوبی و حس خوب طبیعت و دیرینگی زنده می‌شود و بالاخره برج گالاتا را می‌بینیم.  صف خیلی طولانی بلیط باعث می‌شود از خیر ورود بگذریم. راستش از تصور چنین جمعیتی داخل یک برج نه چندان بزرگ نفسم هم می‌گیرد و می‌ترسم.

رنگ و حال و هوای محیط برج مطبوع است. قدم می‌زنیم و نگاه می‌کنیم. متوجه می‌شوم که در مبلمان شهری محل رسمی یا غیررسمی برای نشستن پیش‌بینی نشده یعنی یا باید راه بروی یا وارد کافه‌ و رستوران‌ها بشوی. حتی لبه‌ی نرده‌ها هم به شکلی است که تکیه دادن سخت است. شاید از بعد تجاری تصمیم درستی باشد اما فضا را نامهربان کرده‌است. فضای شهری فقط میدان میرچقماق که راه به راه آلارم می‌دهد: بیا بغل ننه!

چیز دیگری که توجهم را جلب می‌کند حجم قابل توجه انارها و پرتقال‌های بازشده‌است که در میوه‌فروشی‌ها دیده می‌شود. شاید برای جلب توجه و انگیزش اشتها و البته نشر خبر از اندرون پنهانشان. اما کار خیلی تمیزی به نظر نمی‌رسد.

کم‌کم داد عضلات دارد در می‌آید. خسته‌ایم و گرسنه که متوجه می‌شویم: عه! خیابون استقلال خودمون! جلو می‌رویم و در حاشیه‌ی خیابان، سمت راست متوجه پله‌هایی عریض می‌شوم که به سمت پایین می‌روند. خیلی پایین. هرجایی که باشد همین که می‌شود کمی لبه‌ی پله‌ها نشست غنیمت است. پایین می‌رویم.

مرد سیاهپوستی دم در ایستاده و به داخل دعوتمان می‌کند. تابلو و علائم نشان می‌دهد که کلیسا است. با هیجان و ذوق و شوق وارد می‌شوم. باید اعتراف کنم که یک معمار ۴۶ ساله‌ی تاریخ‌گرا هستم که تا حالا وارد هیچ کلیسایی نشده‌بودم.

فضایی ساکت، نیمه‌روشن و وهم‌آلود دارد. نقاشی‌های دیواری شمع‌های روشن و حضور خادم سیاهپوست که آرام و شبح‌وار همه‌ جا هست فضای عجیبی ساخته است. در کلیسای سانتا ماریا دقایق نسبتا طولانی‌ای می‌مانیم.

بالا که می‌آییم حسابی گرسنه‌ایم. اما تماشای یک کلیسای دیگر به اسم  را هم که در همان سمت راست مسیر کشف می‌کنیم از دست نمی‌دهیم. این یکی فضای ورود مجلل‌تر و پر و پیمانی دارد. اول وارد جایی شبیه حیاط می‌شویم و بعد فضای بسته.

شلوغ‌تر است و جاذبه‌های توریستی بیش‌تری دارد اما من سانتاماریایی‌ با این یکی خیلی ارتباط نمی‌گیریم.

دیگر حسابی وقت ناهار است و ویترین رستوران‌ها پر از وسوسه‌. هم غذاها هم شیرینی‌های این شهر عجیب زیبایی بصری دارند. سرانجام در یکی از سالن‌ها که غذاهایش آماده است و قابل فهم سفارش غذا می‌دهیم و می‌نشینیم به استراحت و انتظار.

سیر و سنگین و با ته‌مانده‌ی انرژی می‌رسیم به تکسیم. شب تکسیم را دیشب که دیدیم تاریک و بی‌رونق بود. زیست شبانه احتمالا کامل حوالی می و مطرب است و ما عاشقان چایی نبات دنبالش نیستیم. برمی‌گردیم هتل. کمی گفتگو و نت‌گردی و  مثل معدودی از آدم‌ها در سفر استانبول عزم داریم که خیلی زود بخوابیم. غوغا به پاکرده اسید لاکتیک در عضلاتمان که بی‌امان ازشان کار کشیده‌ایم. البته قبل از شام مختصر و خواب موفق می‌شوم وبینار زن و زمین عرفان نظرآهاری و آقای درویش را در گوگل میت ببینم. واضح بدون قطعی و بدون وقفه. چقدر دوست دارم مبتلای شاهنامه شوم و چقدر دانش و خرد و نوع زن‌بودن عرفان را دوست دارم.

ادامه دارد…

 

4 در مورد “سفرنامه استانبول قسمت دوم”

    1. نجمه عزیزی

      مرسی که هزار بار می‌گی شقایق جان. ووی برم مودبانه‌اش کنم اسم آشنا را. یادم نبود میبینی🤭

  1. کوچه های با سرازیری تند استانبول، ما را هم غافلگیر کرد. ما زیر بارش تند باران، می ترسیدیم کله پا شویم و تا پایین کوچه سر بخوریم:)

    1. نجمه عزیزی

      وای زیر بارون دیگه خیلی ترسناکه. من واقعا مونده بودم سالمندان توی همچین شیبی چه جوری رفت و آمد میکنن

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا