صبح سهشنبه دو اسفند هول از خواب میپرم. کمی راه میروم ۱۰ دقیقه میدوم و کمی ورزشهای زانو. آرام نیستم جنون توامان اسفند و سفر هی موج میاندازد توی جسم و روحم.
جنون سفر
امروز غذا خواهم پخت ساک خواهم بست و خانه را مرتب و تمیز خواهم کرد. البته انتخاب دیگری هم هست. چپیدن زیر لحاف و ناخنجویدن و فکرکردن به تمام اینها.
فکر کردن به این که خوش به حال آنهایی که وقتی تصمیم میگیرند یک به یک انجام میدهند و خوشحالند. خوش به حال آنهایی که کلا شلند و زیاد تصمیم نمی گیرند و کاری نمیکنند و خوشحالند. بیچاره من که به شکل غمانگیزی کمالگرایی گروه اول را در ترکیب با گشادی گروه دوم دارم. با بغض و غیظ لحاف را میکشم روی صورتم. چقدر ملحفه لحاف پنبهای نیاز به شستن دارد. در ذهنم چند کار دیگر به لیست اضافه میشود: بازکردن ملحفه لحاف برای شستن، انتقال لحاف به کمد و آوردن پتوی دونفره و مرتبکردنش روی تخت.
بالاخره خودم را از جا میکنم و میکوشم با کارکردن سرعتی جلوی سرخوردن دوبارهام به رختخواب را بگیرم. اول خورشت را بار میکنم و بعد یکی یکی قلههای لیست را فتح میکنم. یک مرضی دارم که خیال میکنم خانه باید قبل از مسافرت حسابی تمیز و مرتب باشد تا وقتی برگشتیم دلمان خیلی نگیرد از تمامشدن سفر.
ساک هم وسط اتاق پهن است و یکی یکی وسایل را داخلش میچینم. دیگر کمکم یادگرفتهایم و به منطقهی امنی از توافق رسیدهایم که سبک سفر کنیم و حداقلی بارببندیم.
ظهر آقای همسر با لیست پرینتشدهاش از راه میرسد. چک میکند و تیک میزند. بعد یک پیچگوشتی و یک چارسو و یک انبردست میدهد دستم که: اینها را هم محض احتیاط یک طرفی جا بده. حوصلهی بحث ندارم نگاهش میکنم. نگاهی به عمق رنج تاریخ بشری.
لببسته با سکوت و با نگاه این سوال را میپرسم که: یک سفر سه روزهی هوایی در صورت کدام امکان چنین احتیاطی میطلبد؟
لببسته با سکوت و با نگاه، انبردست را پس میگیرد و میگوید: خب این یکی بعیده لازم بشه.
عصر حوالی ۵ خانه نسبتا مرتب است اما تمیز نه. افتادهام روی دور تند. در ثانیههای آخر تفالهها را خالی میکنم توی گلدان کمپوست. پوست میوهها را توی سبد پوسماند ماهنشین و در ماشین ظرفشویی را باز میکنم تا ظرفها خشک شود. مدتها بود که قابلمه توی ماشین نگذاشته و وسط روز روشنش نکردهبودم.
دوباره لیست را نگاه میکنم. سال ۸۸ که به ترکیه رفتیم نبود دمپایی پلاستیکی برای حمام خیلی اذیتمان کرد. دمپایی برای حمام و دمپایی روفرشی را با اطمينان برمیدارم.
۵:۳۰ دقیقه برادر همسرم میرسد برای بردنمان به فرودگاه و با شوخی و اخلاق خوبش جزیره متروک مسخرهبازی را کمی فعال میکند.
حوالی فرودگاه یادم میآید که مقدار قابل توجهی نان را در جانانی جاگذاشتهام. دورریزشدن محتومش برای یک پسماندصفری که مدتها است دورریز نانش در حد تکاندن سفره توی ماهنشین شده به اندازهی کافی آزاردهنده هست چه برسد به تصور کپکزدن و نشستن هاگهای ریز کپک در شیارهای جانانی و…سعی میکنم با فکرکردن به دریای مرمره و ایاصوفیه ذهنم را منحرف کنم.
سرانجام مستقر میشویم و هواپیما با تاخیر بلند میشود.
پرواز تا تهران
پرواز تهران با تاخیری یک ساعته برمیخیزد. داخل هواپیما حس نفستنگی دارم و به سقوط هم زیاد فکر میکنم.
حوالی ۹ فرود میآییم مهرآباد و در کشاکش رقابت آژانسها و اسنپ مدت قابل توجهی معطل میشویم. پالتوی جدیام را نیاوردهام و تا مغز استخوان یخ میزنم.
نهایتا پیرمرد رانندهی پراید علیرغم تکمیلنشدن ظرفیت ماشینش راه میافتد. قلبم درد میگیرد. آدم این سن و سال این وقت شب باید در خانه گرم و نرم مشغول استراحت باشد نه التماس به مسافرها. با اشاره از همسرم میخواهم که کمی بیشتر با او حساب کند بابت مسافری که سوار نکرد. صدرا باز معتقد است که حرفم را بلند گفتهام و حریم خصوصی را پاس نمیدارم. در این فاصله چند بار چند مدل از رفتارم انتقاد کرده، کاری که خودم حتی وقتی خیلی کوچکند خیلی در انجامش احتیاط به خرج میدهم. مفصل برایش منبر میروم اندر مزمت انتقاد مداوم. حس میکنم حرفهایم را فهمیدهاست.
میرسیم خانهی جمال و عليرضا شاد و دوان دوان به استقبالمان میآید. سارایم هم رسیده و او را بعد از چند هفته در آغوش میکشم.
میزبانی ملایم و بیاصرار برادرم و خانوادهاش خیلی میچسبد و خوابی شیرین و بیرویا متصلم میکند به پنج صبح. میدانم که بیقراری و آشفتگی همسرم در همهی وضعیتهای گذار، بخش بنیادینی از وجودش هست و مدت کمی است که یادگرفتهام با آن کنار بیایم و از آن نترسم. به این امید که او هم از خونسردی من کلافه نشود. خونسردیای که متاسفانه عمیق نیست و پوستهای است روی تشویش. کاش من هم یک نجمه داشتم. آرزوی خودستایانهای است.
این بار صبح زود علیرضا هم بدون چک و لگد بیدار میشود! قرآن و ماچ و بدرقه و باز سوار اسنپ میشویم.
رانندهی ترکزبان صندوق عقب ماشینش را خالی نکرده و زمان کافی برای کنسلکردن و دوباره ماشین گرفتن نداریم. چمدانها را میچینیم روی صندلی جلو و چهارنفری تنگ هم و متراکم میچپیم روی صندلیهای عقب. (بعدا میفهمم که تف به هرچی پیشداوری. خیلیها از شهرستان میآیند تهران برای کار روی اسنپ و ماشین نقش خانه را هم برایشان دارد.)
فرودگاه امام
وارد فرودگاه امام میشویم. از هیچ یک از کارهای مقدماتی پرواز آن هم پرواز خارجی سر در نمیآورم. کمی ترسناک است اما مطمئنم که اگر روزی لازم باشد میشود یادش گرفت. علیایحال مثل طفلی بیخیال راه میافتم پشت سر همسر و مطمئنم که هر کاری لازم باشد به موقع انجام میشود. اینجا دیگر میشود خودستایی را غلاف کرد و گفت که شکر که نجمهی او هستم!
سعی میکنم دربارهی سازهی اسپیس فریم سالن فرودگاه برای صدرا که میپرسد توضیح دهم. یادم هست که ستاری و خدابیامرز حاتمی چیزهایی گفتهبودند از مفصلها از انعطافپذیری و از بازوهایی که نیروهای جانبی را منتقل میکند و مانع اضمحلال سقف در زلزله میشود.
انرژی دارم. نگاه میکنم نگاه میکنم و نگاه میکنم. ۲۰ سال، ۱۰ سال و حتی یک سال پیش اگر کسی به من میگفت که علیرغم تقید به حجاب با اشتیاق تعداد زنان بیروسری را میشمارم و جان میگیرم باورم نمیشد. عجب بازیهایی بلد است روزگار.
از گیتهای مختلفی عبور میکنیم و در مرحلهی آخر که بلیط در مشتمان است روی صندلیهای استراحت فرودگاه دراز میکشیم. صندلیهایی که فرمش مرا یاد سکوی حمام مادام در ویلای ساوا میاندازد.
بعد از یک چرت سبک و انرژیبخش بیدار میشوم و متوجه میشوم که وقت مواجهشدن با قسمت سخت خارج است! توالت فرنگی عمومی. در حالیکه آرزو میکنم ممالک متمدن با فناوری پرتاب با فاصله آشنا شده و حرکت شنیع چسباندن عضو خصوصی به جایی عمومی را ملزم ندانند به سمت سرویسها میروم و متوجه میشوم که یک عدد توالت ایرانی هم موجود است. زهی سعادت!
سرانجام حوالی ۹ صبح وارد هواپیما میشویم.
پرواز تا استانبول
فضا بزرگ است و این بار آسودهترم. بخصوص که همه با همیم.با صبحانه مفصل و متنوع، سیر و سرحال میشویم و البته مدت قابل توجهی سرگرم. چیزی شبیه املت. پنیر مربا کره و کیک و…خود را مجبور میکنم همهی آلارمهای مربوط به پسماند صفر و سلامتی و اضافهوزن را نادیده بگیرم و فقط بخورم.
قضیهی پسماند صفر از همه لاعلاجتر به نظر میرسد. یک ظرف تلقی بزرگ و مواد غذایی بستهبندیشدهای که در ظرفهای کوچکتر داخل آن قرار دارند. نمک و شکر و خلال دندان داخل غلاف. لیوان و قاشق و چنگال یکبار مصرف و خلاصه یک پکیج احمقانه که قطعا میتوانست کمپسماندتر باشد بدون این که هیچ خللی به هیچ کجا وارد شود. شنیدهبودم که عدم دریافت پکیج هم هیچ کمکی نمیکند و منجر به دورریختن کامل آن میشود. خلاصه که با یک حس نه چندان سربلند، و با امید به روزها و روندهای بهتر، همه چیز را میبلعم.
روی چهار صندلی میانی هواپیما مستقریم و فارغ از پنجرهها. همسر در سکوت حکیمانهی مضطربانهاش زبان گوش میدهد و من و بچهها با چرت و پرتگویی سرگرمیم. حوالی ظهر فرود میآییم در فرودگاه استانبول.
هوا دلپذیر و مطبوع است بوی رطوبت دریا و خنکی ملایم بدون حالت شرجی سر حالم میآورد. گنجشکهای اهلی و نترس که کف محوطه میچرخند و میچرند و در تماشایشان غرق میشوم.
از هر چند نفر سیگاریای که فاصله میگیرم از سوی دیگر به چند نفر دیگرشان نزدیک میشوم. چرا سیگاریها از ریختن دود در ریه بقیه معذب نیستند؟ هیچوقت جواب این سوال را نفهمیدم.
بعد از مدت قابل توجهی ون از راه میرسد و سوار میشویم.
اقامت در حوالی تکسیم
میانهی راه دختری به نام پارمیس پر از انرژی وارد ون میشود و به شکلی رباتوار شروع به معرفی خودش به عنوان لدرتور و برنامههای سفر میکند. از سفر قبلی یادمان ماندهبود که در تور بازیهای تور نیافتیم. فقط به ترانسفرش تا هتل دل خوش کردهبودیم که آن هم بعد از چند ساعت معطلی رسید. پارمیس سعی میکند برنامهها را خیلی جذاب معرفی کند. آخر سر با هیجان میآید سراغمان که ببیند در کدام برنامه ثبت نام میکنیم. با خونسردی میگوییم: هیشتاشش!
اصلا خوشش نمیآید. دوست نداریم وقت و پول زیادی را در مالها و فروشگاهها صرف کنیم. وقت کمی داریم و تقریبا میدانیم کجاها را باید ببینیم.
حدود سه عصر میرسیم هتل و مستقر میشویم.
به میدان تکسیم نزدیکیم. به یاد سفرنامهی گیسگلابتون عزیز میافتم و پیشنهاد میکنم همان حوالی تکسیم دنبال ناهار بگردیم. پیاده راه میافتیم.
میدان تکسیم را آن سال هم دیده بودم اما انگار در غبار و مه. میانهی میدان نماد جمهوری مدرن ترکیه قرار دارد. آتاتورک و دوستانش و سرباز و پرچم و…. نکتهی جالب اینکه نماد فاقد آبنما و گیاه است و کاملا تا نزدیک آن می شود رفت. بساط بلوط و بلال هم خیلی دلبر است اما ترجیح میدهیم به ناهار فکر کنیم. به پیشنهاد گیسگلابتون دنبال رستوران وارد خیابان استقلال میشویم. اول لیر میخریم و بعد دنبال دونر کباب میگردیم. بیرون چند رستوران مردان میانسالی با حالتی تهاجمی سعی میکنند توجهمان را به غذاهایشان جلب کنند. اما توجه ما میرود سمت لبخند آرام پیرمردی که خوشرو است و غذاخوری خلوت و تمیزی دارد.
ادامه دارد
من چقدر سفرنامه خوندن رو دوست دارم. آدم با جزییات تمام با فرهنگ یک شهر یا کشور دیگه آشنا میشه اونم از نگاه نویسنده که خودش هم داره برای اولین بار اونجا رو تجربه میکنه. این ترکیه رو که منصور ظابطیان خیلی قشنگ نوشته (استانبولی). پیشنهاد میکنم بخونید. اما یک سفرنامه هم رضا امیرخانی داره به کره شمالی (نیم دانگ پیونگ یانگ) که ما رو با اون فضای محصور و بایکوت شده آشنا میکنه و عجیب دلچسبه.
ممنون. میشه گفت برای اولین بار چون دفعه قبل با یک منگی و گیجی خاصی بود. ضابطیان را نمیدونستم کاش قبل سفر دیدهبودم. امیرخانی را داشتم رفتم دیدم. نمیدونم چرا جذبش نشدم. انگار یه چیز خیلی هولناک را با شوخی داره تقلیل میده
سلام و احترام خانم مهندس
گلدان کمپوست را توضیح میدهید؟ صرفا برای تفاله هست یا برای پوست میوه هم استفاده میشه؟
نتوانستم در گوگل مطلبی که پاسخم را به درستی بدهد،پیدا کنم
سلام دوست عزیز
توی این لینک توضیح دادم قشنگ.
https://b2n.ir/k87976
ببین اگر باز هم سوالی بود در خدمتم
ای جان ،خوش بگذرونین حسابی
قربانت همت نکردم بقیشو بنویسم. خدا کنه یادم نره. آدم قشنگ باورش میشه و به دلش میشینه این که خوشحال میشی از خوشحالیش آزاد جان
سفرنامه ت خیلی چسبید چون من هنوز نرفتم استانبول ،با اینکه عاشقش هستم با اینکه کلی کتاب خوندم که داستانش در این شهر جریان داشته .قراره در اولین فرصت سفر کنیم .الان یادم اومد که در سفری در فرودگاه استانبول پیاده شدیم و فقط شهر رو از آسمون تماشا کردم .
ایشالا که برید و خوش بگذره. البته من سفر خارج از کشور دیگهای نرفتم که مقایسه کنم ولی دلپذیر بود. قسمت دوم را هم نوشتم
ای جان… دوباره رفتید استانبول. خوش باشید خانم مهندس عزیز
قربون شما…خیلی یادتون میافتادم هی 😀