قاب عکس همه‌ی ما

چقدر تماشاییست عکسهای دستجمعی!

 عکس آدمهایی که چیزهایی مثل خویشاوندی،‌ اندیشه یا هدف مشترک کنار هم جمعشان کرده و وقتی به لنز دوربین لبخند می‌زنند،‌ لحظه بزرگداشت ارتباط و وحدتشان با هم را ابدی می‌کنند. غالبا آدمهای این عکسها یک شکل و یک اندازه نیستند و حتی لباسهای یکسان نپوشیده‌اند. اما همان مادربزرگ یا معلم وسط تصویر، که همه به سمتش چرخیده‌اند کافیست تا بفهمی با “یک” هویت مواجهی نه با “هزار”. آن هم اگر نباشد دستی بر شانه هم یا حتی شاخی که به شوخی با دو انگشت برای هم گذاشته اند، صدای فاصله‌ها را ضعیف می‌کند.

کاش از خانه‌هایمان در شهر هم می‌شد عکس دستجمعی گرفت. کاش خانه‌هایمان هم پیری، معلمی، بزرگتری داشتند که در کانونش جمع شوند و بگویند: ما! کاش اگر نه، گاهی دستی به شانه هم می‌زدند و دوستیشان را اعلام میکردند. شاید خاطر پراکنده دلهایمان آرام می‌گرفت و این همه به هم و به خود آسیب نمی‌زدیم.

کاش مثال متداول کتابهای دینی کودکیمان را عمیقتر و مصداقی‌تر بلد شده بودیم، مثال قایقی که یکی، جای مخصوص نشستن خود را به اعتبار محدوده‌ی شخصی سوراخ می‌کرد و قایق در نهایت واژگون می‌شد، مثالی که توانست به سیخ و میخ کشیدن هر اندیشه متفاوتی را در ذهنهای کودکانه‌مان توجیه کند اما اگر همان لحظه که چشمهایمان گرد و ارواحمان شگفت‌زده و مهیای فهمیدن بود یکی از راه رسیده بود و مصداقهای حفظ قایق اجتماع را یادمان داده بود، سازندگی و اصلاح هم در مغز نرم کودکیمان نفوذ میکرد و استخوان نازک باورهایمان را شکل می‌داد و می‌فهمیدیم حق نداریم کاری بکنیم که به قانون زمین بربخورد.

شاید اینطوری مترصد این می‌شدیم که هر لحظه کدام اقدام، قایقمان را روانتر پیش خواهد برد.شاید اینطوری بلد می‌شدیم که دزدی حجم خانه ما از سهم آفتاب  پنجره‌ی همسایه، بالاخره یک روزی یک جوری روحمان را تاریک خواهد کرد، که سکوت و تاریکی شبانه حق کودک همسایه از کوچه‌ی ماست که آشفته نشدن و هزارتکه نشدن ادراکمان و شنیدن صدای لبخند” ما” در عکس دستجمعی شهر، حق مسلم همه‌ی ماست. حقی که همگی به کمک هم و در سایه تصمیمهای خام و بی‌ریشه و غیرحرفه‌ای ساختمان‌سازان، از هم دریغ کرده‌ایم. شاید اینطوری خودمان را این مایه کوچک و حقیر و محدود باورنمی‌کردیم و اجازه نمیدادیم شهرمان جز در سایه تصمیمهای ریشه‌دار و دیرین‌پای و خردمندانه معماران حقیقی، پرده از رخ بگشاید.

کاش پای به کوچه ‌بگذاریم و زیباییها را ببینیم اما گوشه‌ای از روحمان را زباله‌های رقصان در هوا و زمین بیازارد. شاید صدای مادربزرگ یادمان بیاید که می‌گفت:‌ هر که چهل سحرگاه دم در خانه‌اش را بروبد به صدق و خلوص، سحرگاه روز چهلم حضرت خضر را ملاقات خواهد کرد. شاید پدربزرگ پا در رکاب یادمان بیاید که برای در و پنجره و بوی غذا و دل همسایه،‌ آیینهای پرمایه‌ای بلد بود و برای آزردنشان عقوبتهای درشتی در خاک و آسمان وضع کرده بود. شاید به شکلی یادمان بیاید که زمین و آب و خاک و همسایه و همشهری، امتدادهای ما هستند و پاس داشتنشان برای حال دل همه‌مان خوبست. 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا