محرم در کوچههای یزد قدم زدم تا بفهمم شوری که در تن شهر است از رگ و ریشهی کدام شعور است و خانههای شهر چگونه معنای این آیین را میسازند.
(این نوشته را محرم سال ۹۷ نوشته و روز به روز در صفحهی اینستاگرامم منتشر کردم)
برخاستن از خاک
در کوچههای محرم یزد غوغاست. غوغایی که مدتهاست از پیوستن به آن ابا دارم. اعصابم خسته است، از بس نشستهام توی خودم و دندانقروچه کردهام برای امروز و فرداهای خاکستری؛ بیراههرفتن آئینی که قرار بود شورآفرین باشد و بیدارکننده، غم و عصیان را به یک اندازه توی وجودم بیدارکردهاست.
چند سال است که حتی شنیدن صدای مراسم محرم (که وقتی یزدی باشی در این دهه و بلکه کل ماه و سال، شدیداً اجتنابناپذیر است) عصبیم میکند. چه کسی است که نداند، غم و عصیان همراه با هیچ کاری نکردن منجر میشود به روانپریشی!؟
استوریهای داش ممدرضا ( ameri.mr) را میخوانم؛ بسی زلال و قشنگ و خلمشنگانه نوشته است و حسودی میکنم به حالش… به حال همه کسانی که یکجوری درگیر این آئین هستند! از قدیم الایام نمیتوانستم دید که می خورند و حریفان و من نظاره کنم! با خودم میگویم: آخرش که چی؟ تو که زورت به چیزای بزرگتر از خودت نمیرسه! رندی و شاکی از مسجد! خامی و منتقد محصولات میخانه! هزار سال دیگر هم که گوشه کوچه باریک و بیرهگذر بین مسجد و میخانه کشوپا بزنی و غصه بخوری هیچی گیرت نمیاد! پاشو تکونی بخور رخت اصلاحگری را دربیاور و برو در جلد پرسه زنی و گردشگری، شاید جایی چند دانه پاکیزهی از خود به در شدن پاشیده باشند
اصلا برو فقط به هوای شادی روحت و تماشای خانههای دلگشا! زنگ میزنم به بابا: فردا صب خیلی زود مجلس خش کجا برم ؟ بابا جنس شادیهای روحم را میشناسد، میگوید: هیچی فقط آماده باش میام دنبالت…
روز تاسوعا
خانه خیراللهی خانهای نه چندان بزرگ است اما دلگشا، پهلوی اولی است و دستشان درست که حوضش را قربانی باسن آدمیزاد نکردهاند!
همه رو به حوض نشسته اند، کاملا اپن و مختلط به شمار میرود و میتوانی کل جمعیت ( نه فقط نصفشان را!) اسکن جامعهشناسانه کنی! تالار سمت شرق، سخنران را جلوی خودش جاداده و یادم نمیاید این مدلی تک ستونهاش را دیدهباشم. اوکی! اگر تعداد زوج پنجرهها را نادیده بگیرم( که البته کار آسانی نیست اصلا چون به شکل آزاردهندهای نمیتوانی چشم تو چشم شوی با قلب حوض و دیواری نکبت جلویت ایستاده) میشود آهوی جان را رها کنی که بچرد بر در و دیوار؛ اما شگفت اینکه لاکپشت خردمند درون هم دارد گوش میدهد و درگیر میشود با محتوا.
به نظر میاید در نوع خود بهترین حرفهایی است که از چنین تریبونی میتوانی انتظار داشته باشی، اینکه درستی رفتار، معیار صحت عبادت است، اینکه ظلمپذیری به اندازه ظلمکردن و بلکه بیشتر خطاست، اینکه از خودمان ناامید نشویم و…. خیلی شیکتر و اساسیتر از انتظارم هست و مغزم را خنک میکند؛ بعد هیأت میآید شعر و متن و صدا با هم جور است و با حال من… یعنی جوگیر شدهام؟ نمیدانم ولی همه چیز با هم به دلم مینشیند؛ آنقدر شیکند که شعر سپید هم دکلمه میکنند:به گونۀ ماه نامت زبانزد آسمان بود…
روز عاشورا
جانم به جانش بسته است و این که از دریچۀ خیلی متفاوت نگاهش دنیا را ببینم سرگرمی خوبی است امّا با چنان دیروزی که سرکردهام تحمل ندارم امروز را همنشین رهبانیت روشنفکرانه و جزمی همسرجان باشم، لذا پشت پا میزنم به مطالعه و تفکر و از این قبیل پیشنهادهایش و هنوز هوا تاریک است که اسب کتانی را زین میکنم و میزنم به کوچه (پیام میدهم که آی لفت یو دونت فالو می!)
بدون برنامه و با پای دل میروم؛ بدون برنامه اما نه بدون هدف. امروز خانه قشنگ قاجاری میخواهم و حال خوبتر با شعفی اضافه.کمی پیاده میروم، امّا شوق همدلی و مهربانی و ثواب، همشهریها را گرفته و بخشی از مسیر را به اصرار سوار ماشینی میشوم که برایم نگه داشته؛ پسر نه چندان کوچک خانواده رسماً روی مادر و خواهرش مینشیندتا جا برایم باز شود! دم میدان میرچقماق پیاده میشوم.
باز کمی پیاده میروم ، خیابان امام هستم، حسم میگوید که روزیم امروز دست رفیق سحرآمیزم هست، مسجد جامع…وارد خیابانش میشوم، بینهایت خالی و خلوت است.
درست روی دامن ورودی مسجد جوانکی بساط دمنوشش را روبراه میکند: چای هل، چای بهارنارنج، چای ترش…میگویم: داداش! خونۀ امام حسینی کدوم وره؟ اشاره میکند به سمت چپ: از اون کوچه برو بالا و خیلی برو میرسی مادرجان! بیتربیتیش را نادیده میگیرم و راه میافتم! کوچه کنار سیدرکنالدین را رد میکنم، میدان وقتالساعه را رد میکنم چند کوچه باریک را… وانتهای نذری را، صفها را رد میکنم، شکمهای نجیب و منتظر را و چشمهای موقتاً درویش را… میروم و میپرسم و میروم، از لای صفها از زیر میلهها؛ کمکم مشکوک میشوم: یعنی همه از این هفتخوان رد میشوند؟
ادامهی جستجو
ته مقصد باز یک ردیف میله هست و جوانی آنطرف نشسته است: آقا! خانه امامحسینی بالاخره کجاست؟ میگوید: همین روبرو؛ از زیر میله رد شو! ولی آخه چه کارش داری؟ خبری نیس که! اَی تو روحتون! این همه پرسیدم یکی نگفت خبری نیست. دارم از شور حسینی مردم و همدلی و سایر چیزهایی که صبح فکرش را کردهبودم ناامید میشوم که متوجه میشوم منطقه در ابهت پخش نذریی عظیم و پانزده هزارنفری فرو رفته و وقتی میپرسیدم کسی به ذهنش نرسیده که دنبال چیز دیگری میگردم! به خودم یاداوری میکنم که با پای دل! بدون برنامه! یادت باشد!
برمیگردم از کنار وانتها و صفها و شکمها و دوباره میرسم جلوی مسجد، کنار بساط چایی جوانک: بچّۀ این محل نیستی؟! چرا نگفتی خبری نیست اونجا؟ کلّهاش را میخاراند: خب…از سمت راست برو تا برسی زیر گنبد، صداها را دنبال کن حتما یه جایی پیدا میکنی!
از راهنمایی دقیق و خردمندانهاش به وجد میایم، عمرش به دنیاست که آن ور جدّی و بدعنقم را امروز با خودم نیاوردهام! میرسم زیر گنبد (نمیدانم چارسوق، هرچی… همان که میخورد به لب خندق و محلۀ یهودیها و..) نگاه میکنم بالا و روحم از هم باز میشود، یکدفعه رشد میکند، حداقل شش برابر میشود! خواب از کلّۀ اسب کتانی میپرد!
یافتن خانه ریسمانیان
میپیچم سمت لب خندق، یک آشنای قدیمی به تورم میخورد، میخواهد مرا ببرد امامزاده؛ تأکید میکنم که: خانه! فقط خانه! تاریخچهي مراسم را میگوید؛ میدانم که تاریخ و تاریخچه را نمیخواهم، حداقل امروز نمیخواهم؛ در حال تازۀ در و دیوار غرق میشوم تا نشنوم (یادم باشد یک روز همۀ فرعیها را بروم و نادیدهها را ببینم) جدا میشوم، برمیگردم زیر گنبد؛ با روحی که هنوز شش برابر هست و به رسم مادرم وقتی نذری خاصی را طلب میکند مشت میکوبم به سینه و میگویم: یااااااا امام حسین! خونۀ قاجاری… خونۀ قاجاری باحال…دیگر امکان ندارد کوتاه بیایم، ویارم شدّت گرفتهاست.
چند قدم جلوتر از پیرمردی سراغ میگیرم ( تا امام حسین را دست تنها نگذاشته باشم در اجابت) آدرسی میگوید که خیلی نزدیک است؛ امّا چرا هیچ صدایی عَلَم نمیشود؟ میدانم همسایگی اقلیتها را و میفهمم که با آدمهای باشعوری طرفم که فیزیولوژی بدون پلک گوش را میفهمند!چند قدم جلوتر زن و مرد میانسالی جرّ و بحث میکنند. مرد میگوید: علّاف کردی ما را از صبح تا حالا! و زن میگوید: هست بخدا میدونم هست، سی سال پیش بود پس الآن هم هست. صبر کن حالا پیداش میکنیم! مرد خیلوخوب بیحالی میگوید و زورگویی “مرد یزدی” انهاش را قورت میدهد! یاد دکتر جملۀ دکترشیری میافتم که: هرگز قدرت زنان را در زمین و آسمان دستکم نگیرید! صدایی نیست برای پیگرفتن؛ امّا بالاخره پیدایش میکنیم: خانۀ ریسمانیان!
حلقه به دور کلمات سبز
ویارم -ویار قاجاریم از آن قماش است که باید حتما از هشتی بروم توی خانه و با دیدن حیاط بگویم: واااااو! امّا ورودی هشتی متعلق به جنس برتر است و چارهای ندارم که با چشم لوچ از شکافی که آنطرفتر برای ورود خانمها باز کردهاند بخزم داخل! وارد میشوم و هنوز چشم و دل نپرانده و نچرانده درگیر محتوا میشوم؛ درست انگار که از هشتی آمدهباشم و یهو حیاط را ببینم! بیاختیار میگویم: وااااااو!
صدا آنقدر واضح، و کلام آنقدر خردمندانه و روشن است که اصلاً نمیشود نشنید؛ یعنی این پیرزنهای دور اتاق هم دارند گوش میدهند؟ حرف که نمیزنند؛ یحتمل میدانند جنس حرف شنیدنی است؛ حتّی اگر نشنوند یا نفهمند. از تربیت اصلاحگرانه میگوید از دریچهها و از امید و از مسئولیت و از روزگار سیاه لجنمالی که باید رد شویم از آن؛ تیر خلاص را وقتی میزند که بیتی از مثنوی میخواند:
گرچه رخنه نیست در عالم پدید لیک یوسفوار میباید دوید
میگوید:
درها بسته است، سیاه است همه جا؛ ساماندهی زندگی بندگان خدا را آشکار کنیم و بگوییم این زندگی سزاوار این مردم نیست! پیرامون ما نیاز به تلاش همگانی داردتغییر از بستر جامعه هست یعنی انچه از ما برمیاید جدای از ساختار قدرت سیاسی؛ در حرفهایش نه انقلابیگری شهادتطلبانه و زندگیستیزانه شریعتی طور وجود دارد و نه وانهادگی مأیوسانه و تسلیم و انفعال! از همّت فردی میگوید و اصلاح جزء به جزء
مرد باکتاب
دردسرتان ندهم انگار سر کلاس دانشگاه نشستهام! نه تنها جان حرفهایش که حتّی بلاغت و زلالی لفظش هم عالیست! از آن مدلها که به آدم به عنوان شنونده احساس محترمبودن و بیشعور نبودن بدهد!میپرم بیرون و دم در صدایش میزنم تا هم تشکر کنم و هم منابع حرفهایش را بپرسم، با خوشرویی خیلی غیر آخوندیانهای جواب میدهد و آدرس سایت و کانالش را میدهد!
متوجه میشوم که همان روحانی باکتاب است که چند سال پیش وصفش را شنیدهام اما یادم هست که چند سال پپیش کلی باید گوش تیز میکردم و لیزری که بتوانم گوش بدهم و امروز… حال من خوش است یا او مخاطبینش را بهتر شناخته و کاربلدتر شده؟ شاید هر دو.
هیأت میاید، صدا دایرهای بزرگ میشود که طنین میاندازد توی خودش و دایرههای کوچک و کوچکتر… شعر متن عجیبی دارد؛ یک کلمه: حسین…با ریتم آهسته و نفسگیر و بعد تند و بعد دوباره آهسته…ابهّت صدا و لحن به کلمه جان میدهد، بال و پر میدهد، کلمه عبور میکند از غبارها و حصارها و جایی وسط روحم شش برابر میشود و فرود میآید: حسین… حسیییین! کلمه دنیا را نجات میدهد…حسین…نیکوی کوچک؛
انشانویسی در دفتر دیکته
از هیجان ایستادهام؛ کنارم پیرزنی روی صندلی نشسته و با چشم گریان و مشتی که بر سینه میکوبد اشاره میکند که: بیا جلو! میروم؛ میگوید: اگر امام حسین یک روز تیر و نیزه خورد ما چهل سالست که داریم زخم میخوریم!-جان؟! چشمهایم گرد میشود! مرزهای مردمشناسی و پیرزنشناسیم جابجا میشود اساسی!
ما را ببخش دیکتهگوی عزیز! ببخش که توی دفتر دیکتهمان انشا مینویسیم!
قول میدهم قول میدهم بی چشمهای بیقرار خودمان و روح به خواب رفتۀ تو، که بد مارهایی میشویم در آستینت!
مینشینم، نان و پنیرم را به دندان میکشم و تازه حواسم به خانه جمع میشود. قاجاری هستی تو یعنی؟ با این پنجرههای تپل و حیاط بالا، اگر هم باشی در سده اخیر حسابی از خجالتت درآمدهاند.
به این فکر میکنم که اینجا جوهر کلام غوغا میکند امّا فضای دیروز چیز غریبی بود!
نقش معماری در محرم یزد
چه چیزی حال خانه خیراللهی (رشتی!) را بهتر میکرد از اینجا؟ و جرقّهای مغزم را روشن میکند: حیاط اینجا را به یغما بردهاند! نه حوضی نه درختی! خب جا برای نشیمنگاههای بیشتری باز شده امّا ساختار، بالکل تغییر کردهاست؛ آنجا همه رو به حوض نشسته بودند و رو به هم؛ مخاطب، موجودیت قدرتمند و مستقلی داشت و سخنران، بخشی از این کل بود حالا گیرم کمی بالاتر تا همه ببینندش، امّا اینجا سخنران حکم میراند، در رأس مجلس نشسته و همه ردیف روبرویش نشستهاند؛ به خودی خود چنین ساختاری احساس قدرت مطلق و تسلط و ریز دیدن مخاطب میدهد به گوینده! حالا گیرم که گوینده اینجا آدم حسابیی بود و محتوای کلامش و حتّی دستور زبان آن آمرانه و عاقل اندر سفیه نبود، امّا حکم فضا اینست!
رویای خانهای برای همهي ما
انگشتهایم گُر میگیرند، دفترچه را در میآورم و شروع میکنم به طراحی! عمراً دیگر به خانۀ اندازه خانۀ فعلی راضی شوم. خانهای برای ما چهار نفر دیگر جوابگو نیست، دنبال جایی میگردم که حداقل شش برابر ظرفیت داشته باشد، حالا مساحتش نه ولی روحش حتماً! (در لحظهی بازنویسی این متن در سال ۱۴۰۰ این آرزو در قالب عمارت فروغ به واقعیت نزدیک شده است) خانهای برای همۀ همۀ ما، خانهای مهماننواز، مهمانپذیر و “ما” دوست! به چشمهای گرد شدۀ دختر جوان کناری حق میدهم: زنی دیوانه میبیند که در دقایق گذشته هم گریه کرده هم خندیده هم نوشته هم ایستاده هم نشسته و حالا در دفترش با جدّیت خطهای نامفهوم میکشد!
تناسبی میبندم و اندازهها را تخمین میزنم: شانزده در بیست و دو؛ و برای این که اعتمادم را به سخاوت کائنات ثابت کنم گِردش میکنم: بیست و پنج.
بعد دوباره پاشنه را ور میکشم و از دوستم (پیرزن آگاه و اصلاحجو!) خداحافظی میکنم و قدم زنان میرسم میرچقماق؛
عهدمیبندم با یادت!
بابا ممّد با شال و ردای پیشکسوتی نشسته داخل قاب دَم زورخانه و نگاهم میکند، میزند به شانهام که برو خونه بابا! بچّهها هستند، برو آش بخور خستگی در کن، مطمئنم هیچکس خانه نیست امّا میروم و زنگ را دو سه بار میزنم…بغض میکنم: دلتنگت هستم بابا… کاش میشد ببینمت باز! دلتنگت هستم امّا سوگوارت نیستم!
پرچمها و صداها همچنان میچرخند. با خودم فکر میکنم که هیچوقت نمیتوانم عزاداری را به عنوان یک آئین قبول کنم. روزهای اول را چرا… اندوه روزهای بعد و سالهای بعد را چرا امّا بعد از هزار سال را نه! آئین شدن عزا و سوگ را نه باور دارم نه برای آن احترامی قائلم (اگر تأثیری بر زندگیم نداشت میتوانستم امّا الآن نه) آئین یاد و یادآوری و انگیزه و امید، زیباست و پاک و سزاوار تقویت و ادامه دادن؛
حتّی شاید پول توی جیب آخوندریختن هم عیبی نداشته باشد (وقتی تنها رسانۀ جمع کثیری از مردم هنوز منبر است) به شرط اینکه آخوند هم بفهمد که در حال تعامل است نه تزریق!
بفهمد که ما حالا دیگر بلد شدهایم فعّالانه بشنویم و تشخیص دهم و انتخاب کنیم. بلد شدهایم دیکته ننویسیم حتّی پیرزنهایمان! بفهمد که او یکی است از دایرۀ ما و نه در رأس ما!یاد بگیرد که باید مشتاق و حتّی مجبور باشد به مطالعه و بهروز شدن و صاف و سالم و پرهیزگار بودن!چنین آخوندی جیبش هم پر باشد به ضرر کسی نیست.
از آن مهمتر این یادمان باشد ما هستیم که تصمیم میگیریم جیب چه کسانی پرتر باشد. کاش هر جایی راه نیفتیم برویم و کاش پای هر حرف مفتی نشستن را به تقدّس و معنویت گره نزنیم.