تلفن را که قطع کردم صدای زنگ در خانه آمد. خاله بود. با خودم فکر کردم خوب است که حالا حرفی برای گفتن با او دارم.
آمد نشست. بعد از احوالپرسی گفتم: داشتم با نوهیتان حرف میزدم.
کنجکاو شد و توضیح دادم. بعد منتظر شدم که حس افتخار را در چهره اش ببینم. اما ندیدم. توضیح داد که این پسر حرف گوش نمیکنه چقدر همه نصیحتش کردیم!
خیلی تعجب کردم. گفت بابت انتخاب رشته خیلی بهش گفتیم چیز بهتری بزند اما گوش نکرد. به هیچکدوممون نه نگفت اما آخرش کار خودشو کرد!
حالا نوه چه میخواند؟ مهندسی کامپیوتر دانشگاه صنعتی اصفهان. رشتهای که از دورهی دانشآموزی در آن کسب مهارت و درآمد داشته و آگاهانه برگزیدهاست. من هم گاهی بابت گیر و گورهای سایت از او مشورت میگیرم!
هاج و واج گوش میدادم تا ببینم خاله خانم چه چیز رشته را نپسندیدهاند!
ادامه داد که: کامپیوتر خوب نیس چون هرکه از هنرستان و هرجا میره سراغش و مردم فرق بین سطح دو دانشگاه را نمیفهمند!
یکباره انگار ماکت کوچکی از شکاف بین حاکمیت و نخبهها جلوی چشمم نمودار شد.
یک طرف کسی که بسیار کم میداند و در حوزهای که هیچ هیچ نمیداند خود را صاحبنظر و آمر میبیند. یک طرف هم متخصص پیشروی آن حوزه که مورد انتقاد آن صاحبنظر قرار میگیرد! انتقادی که مشخص است اگر زورش میرسید در حد انتقاد نمیماند.
دم نخبهی مورد نظر گرم که انرژی خودش را هدر نداد و چشم چشمی گفت و راه خود را رفت.
گفتم: خاله جان! این بچهها خیلی بیشتر از ما میدونن! بهتره ما ازشون بپرسیم و یاد بگیریم!
چیزی روی لبش نشست شبیه پوزخند.