غربالبیز؛ چشمه‌ای که ما را جاری کرد

این که هر چند وقت یک بار می روم سراغ کتاب نیوتن زیر درخت گردو و خودم را درمعرض حملات روانی غیرقابل کنترل قرار می‌دهم از خودآزاری است؟ نمی‌دانم. همین را می‌دانم که به فاصله‌های زمانی نه چندان کم مشتاق می‌شوم که این اسپرسوی تلخ و قوی و پرانرژی را سربکشم تا جان بگیرم و با دست‌های ناهید مشت بکوبم به شانه‌ی عباس. مشت‌هایی که هم انگشت‌هایم را آش و لاش می‌کند هم آن شانه‌های پت و پهن را کبود و زخمی.

ناهید لطف کرد و نشرناشده‌هایی از کتاب را هم فرستاد و یک حس سنگین تازه‌ هم به همراهشان آمد. حس حسادت سنگین و پیچیده به ناهید. به عظمت روحش و به زندگی غنی و زیبایی که ساخته‌است. چندان غنی که از بغل بدترین اتفاق‌ها زیباترین و عجیب‌ترین شفقت‌ها را زاییده و تکثیر می‌کند. آتش حسد تند بود. نمی‌خواهم اسمش را رشک و غبطه و چیزهایی ملایم دیگر بگذارم. البته حسم با تمنای نابودی زیبایی‌های روح ناهید هیچ سنخیتی نداشت. دوست داشتم روح ناهید باشد و به همه جا بپیچد و سرایت کند از جمله روح و روان من. اما غم زیادی از نبود این حس در فضای روح خودم داشتم. خشم و کینه نسبت به صبا را دوست نداشتم و به نوعی احساس باخت به من می‌داد و رسمیت به او. دلم می‌خواست هنگام ردشدن از لجن‌زار کثیف و بویناک نشوم و جز زیبایی نبینم.

آی ناهید! کاش مرا هم دوباره بزایی.

این را بگویم که من هم مثل ناهید نسبت به صبا احساس دین می‌کردم. احساس دینی که محبت در آن نبود اما مشاهده بود. می‌دیدم که برکه‌ی آرام را برآشفته و سیستم ایمنی فعال شده‌است. می‌دیدم که سوال‌های نگفتنی و جواب‌های سخت سر برمی‌آورد و یحتمل همان فرآیند زاییدن و زاییده‌شدن بود که خب درد هم دارد.

دیروز رفتیم سمت چشمه. خوش‌خوشک رفتیم و بدون استرس. بدون غبار. شب قبل خبر رسید که دوره‌ی شیمی‌درمانی مژگان تمام شده و سراپای وجودم جشن و سپاس شد. با ترانه‌ی نگار حسام‌الدین سراج از دور با هم جشن گرفتیم:

لب لعل ای نگار دریغ از ما مدار

که دل آمد به مهمانی به بزمت روزه‌دار

به رویم گرد غم کند تا کی ستم

زمن اشک از تو مژگان از رخم بنشان غبار

شب قدرم زلب بنه بر خوان رطب

که مهمان توام امشب به یک ساغر شرار

بعد اما تا خود صبح بیدار بودم و سنگ‌هایم را با صبا و عباس غایب و حاضر وامی‌کندم. صبح من بودم و دست و بال سنگی و زخمی و کله‌ی بادکرده از بی‌خوابی. نماز صبح را خواندم و دو ساعتی خوابیدم اما برنامه را نمی‌خواستم به هم بزنیم.

صدرا نیامد مدرسه داشت سه تایی رفتیم.

به میانه‌ی مسیر وارد شدیم. گاز پیک‌نیک جامانده‌بود. زغال خریده بودیم اما کو تا زغال روشن شود و گربگیرد! به غایت گشنه و بی‌صبر بودبم. ماهیتابه را بغل کردم و رفتم سمت پسرهای شاد. همین که از جاماندن پیک نیک گفتم یکی‌شان با دست اشاره کرد که: بیا بردار برو! شما هم اگه قند داری به ما بده! بیست و پنج‌ شش سالگی باباعلی بود انگار. شاد و بخشنده و همین‌طور گیرنده. اهل قند نیستیم اما صبح بی‌دلیل شیشه‌ی قند را از سبد پایین نگذاشتم و دلیل، حالا خودش را نشان می‌داد؛ جوان و خندان و بامرام. چه خوب که پیک‌نیک در خانه جاماند.

روی پیک‌نیک مهربانشان املت پختیم و حرف زدیم. غربال‌بیز در دلبری ترسالی‌اش بود و شگفتا که آشغال هم به مراتب از دفعات قبل کمتر دیده می‌شد. آیا ما ملت وسط این زخم‌های تاریخی بی‌علاج خودمان را زاییده‌ایم؟

در حالی‌که به منطق روشن نهفته در ترانه‌ی حمیرا و به قر و قمیش‌های گل‌درشت صدایش موقع خواندن می‌خندیدیم سفره را انداختیم: چه خوبه بدونی که با مهربووونی می‌تونی تو قلبم بمونی بموووووونی.

املت را زدیم و به این فکر کردم که چه آدم‌هایی آسانی هستیم ما. املت پرکره پای ثابت اغلب جشن‌های کوچک‌مان است.

بعد با سارا قدم زدم تا دریاچه و مثل گنجشکی که ننشیند کف دست اما بالا و دور و برت بپرد و آشنایت باشد هی نگاهش کردم. نگاه کردم و باور کردم که گنجشکک را باید از این به بعد از فاصله‌ی کمی دورتر تماشا کنم. شانس بیاورم شعورم همراهی کند که نپرانمش. دریاچه را احتمالا اهالی شهرهای آب‌دیده برکه می‌نامند. اما دریاچه بود. باد می‌وزید و موج می‌انداخت. بعد برگشتیم به جای اطراقمان و چای بدبو و بدمزه‌ی فلاسکی نوشیدیم و هر کدام از خودمان گفتیم و از هم شنیدیم و شنا کردیم در روح زندگی و شفقت‌ها و بی‌رحمی‌هایش.

دقایقی بعد راه افتادیم سمت سرچشمه و بطری‌های شیشه‌ای را خالی از آب شهر و پر از آب چشمه کردیم. نشسته‌بودم پای چشمه که مرد حدودا هفتاد ساله با ریش ستیغ و لباس بازنشستگی با بی‌پروایی پا گذاشت روی سنگ وسط چشمه و سنگ تکان خورد و داشت می‌لغزید که پسرش دستش را گرفت. این بار هم باباعلی را دیدم و کله‌شقی‌ا‌ش و بی‌اختیار داد زدم: حاجی! پییر! پیرمرد برگشت نگاه کرد و خندید. پسرش کمکش کرد که برگردد.

بافت جمعیتی غربال‌بیز در میانه‌ی هفته، خاص بود. زوج‌های جوان در جستجوی خلوت، زوج‌های بازنشسته، پسرهای شاد و ما.

بر که می‌گشتیم نوی نو بودم و سبک و رها. حالی که به یک شب سخت پر از بیداری و اشک و مجادله هیچ شبیه نبود.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا