حکایتی از بازدید سایت زباله در یزد

این پست بازنشر از اینستاگرام هست در این لینک و اینجا و این یکی. قسمت چهارم و پنجم و ششم و هفتم

دیدار دور با نجمه

شما زباله‌هایتان را چه می‌کنید؟ دور می‌ریزید؟ چقدر دور؟ آیا به این سوال اصلا فکر کرده‌اید که دور کجا است؟

پنجشنبه گذشته رفتم زیارت دور! آنهم چه زیارتی؟ پر آب چشم! انتظار نداشته باشید که بگویم چند کیلومتری کجا! چون بلد نیستم!

آنقدر مشغول تبادل افاده های #پسماند_صفر یمان بودیم که نفهمیدم از کجا رفتیم…یکباره وسط حجم وسیع زباله‌ها چشم باز کردم!

وقتی رسیدیم از دیدن اجتماع منابعی که در مسیر هدررفتی محتوم رو به فنا بودند هول ورم داشت.

میزبان، ریجکتیها را معرفی می‌کرد. پاکت تتراپک آبمیوه را شکافت و لایه‌های متعددش را نشان داد و گفت که علت غیر قابل بازیافت بودنش همین نعدد متریال ساخت است.

پارچه ها، پوسته چیپس و شکلات و غالب هله هوله ها، پلاستیکهای خشک، نظیر پاکت ماکارونی، بسیاری از ظروف یکبار مصرف از جمله فومیها و تلقیهای شفاف و انواع قاشقها همه ریجکتی هستند. این که گفتم یعنی چه؟ یعنی بازیافت نمی‌شوند!

سوال این‌جا است. اگر بازیافت نمی‌شوند پس کجا می‌روند؟ جواب هولناک است: برمی‌گردند به بستر کثیف دور و زباله‌های تر را در آغوش می‌کشند!

از این پیوند زشت و ناروا شیرابه می‌زاید، شیرابه ای که یک استکانش درختی تنومند را می‌خشکاند و یک استخر ماهی را هلاک می‌کند.

در هوا بوی تیز و مهوع شیرابه بود که به رغم ماسک پیشرفته‌ای که زده بودیم روح را می‌خراشید!

میزبانان بی‌عمل

در اثنای این بازدید اتفاقی عجیب و نه چندان نادر افتاد. به دفتر سایت رفتیم تا مصون از تیغ آفتاب، بقیه توضیحات را بشنویم و آنجا پذیرایی شدیم.
حدس میزنید با چی؟
بله با همان بسته‌های تتراپک آبمیوه که دقایقی قبل برایمان تشریح شده بود!
آنجا بود که حجم سنگین انفعال و بی عملی روی شانه‌هایم آوار شد!
یعنی دانشی که چند دقیقه قبل ماجرای بی سرانجامی این بسته‌ها را برایمان گفت آن اندازه بر قلب و روح گوینده تاثیر نداشته که صبحگاهان با خود بگوید که امروز مهمان داریم و برای مهمانهای سایت پسماند که احتمالا درد سرزمین دارند چه تدارکی ببینیم؟
اینقدر جدیت در ماهیت این نوع برنامه نبوده که به جوابی مثل یک کاسه میوه برسد؟
حالا شاید اصرار خاصی بر اسانس و بنزوات سدیم آبمیوه کارخانه‌ای بوده! آیا نمی‌شد بطریهای شیشه‌ای قابل بازمصرف یا قوطیهای فلزی قابل بازیافت انتخاب شود؟
کدام انرژی کدام حس کدام سوال کدام تدبیر، میزبان ما را برد به سمت آن پذیرایی بدعاقبت؟ نمیدانم اما بهرحال آبمیوه برنمی‌دارم! حسابی تشنه ام و کاسه ام را از آب آبسردکنی پر میکنم که برادران کارگر از عمق جان و دهان از آن آب نوشیده اند!
شاید روزگاری پشیمان شوم اما در حال حاضر در وجودم وحشت از پلیمر خیلی بیشتر از خطر باکتریهاست.
در حالی روی صندلی مینی بوس می‌نشینم که زنی بشکوه در درونم بیدار شده نشسته و موهایش را بلند بلند می‌بافد. زنی که امید دارد گیس بافته را بندازد ته چاه عمیق تباهی و آدمیزاد، این کودک زیانکار ابدی را بکشد بالا… آخ از این زن سرخوش هزار احوال که امروز از دیدن خواهران هم گیسویش جان گرفته و همزمان از مشاهده تصویر واضح انفعال و مأیوسی میزبان، سخت دلگیر است.

چرا غم مرا نبرد؟

موقع دیدار دور سلوکم اگر سلوک سالهای پیش بود حتما خیلی بیشتر غمگین و برآشفته می‌شدم اما حالا مدیون چراغ های روشن زندگی هستم که خیلی وقت پیش سهم مرا از تولید شیرابه به شدت کاستند.
کی؟
حدود شانزده هفده سال پیش وقتی مغزم را یک کتاب پاک (که معرفی مفصل و جداگانه ای میطلبد) خوب آب و جارو کرده بود نشستم پای برنامه “حرمت حیات” دکتر بسکی عزیز (روحش شاد ). او با همان شمایل خاص و دوست داشتنی از سرنوشت زباله‌ها در طبیعت می‌گفت و با عتاب و التماس توامان درخواست می‌کرد که زباله های تر را چال کنید!
فی الفور دو باغچه یک متر در سه مترم را در ذهنم تقسیم کردم به قطعات کوچک و تصمیم گرفت هر قطعه را به پسماند یک روز اختصاص بدهم!
تصمیم را گرفتم اما همان موقع هم انتظار داشتم که مثل ورزش هر روزه مثل تمرین زبان مثل نماز اول وقت و مثل خیلی از عزمهای دیگر تاب چندانی نیاورد و وسط راه بگسلد.
اما این یکی با همه سختیش تا به امروز برایم ماندهاست. در تمام این سالها زباله‌های تر خانه من به شکلی در دایره ای کوچک برگشته به طبیعت، حالا یا خوراک دام شده یا رفته است زیر خاک.
و جالب اینکه بارها به محصول هم رسیده ام.
درخت توتی که سبز شد و منتقلش کردیم به باغ و سالهاست که توت فراوان میبارد بر سرمان، هندوانه شیرینی که با هم نوش جان کردیم و درخت انگور و انار و بته کدو که محصولات فعلی موجودمان هستند و من یکی از ذوق مرگیشان سیر نمی‌شوم.
گل و بلبل بود همه مسیر؟ خیر! خواهم گفت.

سرنوشت خاکچالهای من

روزهای اول چال کردن خیلی خوب بود ولی کم کم باغچه اشباع شد و با هر بیل زدن، قبلیها بالا میامد با بوی گیاه و جانور در حال تجزیه!
همسرم که هنوز با عمق فاجعه آرمانگرایی من دقیقا آشنا نبود قبول کرد که هفته ای یکبار پسماند تر را به باغ ببرد و چال کند و انصافا سر قولش ماند. اما نگهداری از آنها به شکلی که خیلی بو نگیرد مکافاتی بود و سهم او که چال کردن آنها بود خدایی سهمی بود دشوارتر و بوگندوتر!😥
از یک جایی به بعد یک پا ایستاد که: تمومش کن! دیگه آشغال جایی نمی‌برم!
اما من مرض را گرفته بودم و امکان برگشتن از نیمه راه را نداشتم و از آن بدتر اینکه مشکلم مشکلی بود که با هیچ کس نمی‌توانستم در موردش درددل کنم و اگر میکردم بازخوردی جز فحش و نگاه عاقل اندر احمق دریافت نمی‌شد!
حتی خودم هم خودم را درک نمیکردم فقط تصویر دکتر بسکی با ریش پف پفی و بیل سر شانه هر روز در سرسرای روحم بزرگتر می‌شد و مطمئن تر لبخند می‌زد که: دور نریز باباجان! چال کن!
حیاط خلوتی که در لحظات پایانی تکمیل آشپزخانه ام به عز و جز ته آشپزخانه خانه فعلی در آورده بودم شده بود پایگاه سطلهای کوچک انواع زباله و این وضعیتی نبود که من طالب آن بودم.
خیلی دنبال دستگاه هاضم به این در و آن در زدم!
آنقدر به مسئول پسماند شهرداری زنگ زده بودم که تلفنم را می‌شناخت و جواب نمیداد! 😕 قول الکی داده بود که مشخصات و راه تهیه دستگاه را می‌فرستد و بچه ساده دل بندرآباد را حسابی سر کار گذاشته بود.
در اثنای این سالها خیلی اتفاقها افتاد صدرا آمد از شغل رسمی تمام وقتم استعفا دادم… درگیر کار حرفه ای شدم و… اما در مسیر گذار من از جوانی به میانسالی، بیشک دغدغه آشغال همیشه گوشه ای از ذهنم را گرفته بود!😷
تا اینکه سال گذشته رویای سالیانم محقق شد و به لطف شیدای عزیزم  به دیدار بانو #مه_لقا_ملاح رفتم. دیداری که سالها انتظارش را کشیده بودم.

یادی از بانو مه لقا ملاح

خاله لقای شیدا همان بود که میخواستم بشوم.
زنی که بیش از شصت سال زباله‌ای از خانه بیرون نگذاشته و مادر محیط زیست ایران لقب گرفته‌ است.
زنی که بیش از یک قرن پا به پای درد و عشق دویده و هنوز، ملاحت، نکته سنجی، صبوری و شیرینی خود را حفظ کرده است.
پا به پای درد و عشق اما حدس میزنم همیشه عشق را چند قدم جلوتر فرستاده تا راه را هموار کند برای او و برای دردهایش.
ازینرو با چهره و رفتار و حضورش، مثل یک اقیانوس، شادمان بود و در دقایق اولیه صحبتش باران اشکهایم باریدن گرفت.

نمیدانم چرا شادمانی عمیق و زیاد همیشه مرا به گریه می‌اندازد! (شرح این دیدار را در پستی با عنوان مه لقا ملاح نوشته‌ام.)
باغش را که دیدم دلم برای خودم سوخت، منی که در این پانزده سال با دو وجب و نیم باغچه و گاهی بدون آن این آئین را تاب آورده‌ام! (به قول دینامون چقه گناهم)😁
در این خانه بود که یک نکته کوچک کنکوری از دوستان مه لقا یاد گرفتم و کارم راه افتاد: باید چاله ها را تا حد ممکن عمیقتر بکنم و لایه لایه پسماند بریزم و با خاک بپوشانم، اینطوری در اثنای کار، تجزیه شروع میشود و به ازای پر شدن کمی هم نشست میکند و اینطوری خیلی دیر برمیگردیم به نقطه شروع!
شادی این آموزه قیمتی را هم مثل غم قبلی با هیچکس نتوانستم سهیم شوم به همان دلیل قبلی اما بار بزرگی یکباره از شانه ام برداشته شد!
از آنجایی که کوپن مشارکت همسر را به تمامی مصرف کرده بودم به کمک پسرک گودال را کندم و یاعلی را گفتم!
صدرایم سلطان رابینهود بازی و شوالیه گری و رسیدگی به ضعفاست و کلی صفا کرد😉
و بالاخره در همین حوالی بود که کلمه #پسماند_صفر را شنیدم.
به گمانم کک اولیه را منصوره مصطفی زاده به روسریم انداخت! @motherlydays
و بعد با پیج های @nunabizo
و @zerowaste_trainee
و بالاخره آیه عزیز آشنا شدم @ayehh1

شروع جدی پسماند صفر شدن

تا آن زمان به دلیل نگاه خاصی که به مقوله سلامت داشتم اقلام خوراکی کارخانه‌ای، مثل محصولات پاستوریزه و انواع کنسروها حتی خشکبار بسته‌بندی از سبد خانوارمان حذف شده بود.
داروها و انواع زباله‌هایشان هم اصلا جزو روتین مصرفمان نبود.
به لطف چند سال مادری، انواع علایم سرماخوردگی و ناخوشیهای سبک را با قوری دمنوش و چند حرکت ساده درمان خانگی، راست و ریس میکردم و نیازمان به ناز طبیبان در کمینه میزان ممکن بود!
نایلونهای میوه را بعد از بارها مصرف بازنشسته کرده و کیسه پارچه ای را به میدان آورده بودم!
اما شبیخون حجم آگاهی که آمد تغییرات اصلی تازه شروع شد!
وقتی با همتایان خود در اقصی نقاط وطن آشنا شدم تازه فهمیدم که چقدر عقبم!
هفت شهر عشق را رفقا رقصیده بودند و من در خم اولین کوچه…!
فهمیدم مقایسه خودم با اطرافیانم مثل پادشاه یک چشمی شهر کوران بودن هیچ افتخاری ندارد، لذا با نگاه به یاران تازه موتور چشم و هم چشمی را روشن کردم!
ترمز مصرف را به اعتبار هرم باشکوهش بیش از پیش کشیدم و دیدم آسمان به زمین نیامد!
کیسه های ماماندوز مانده در پستو یکباره عزیز شدند و دانه دانه اقلام فله را در برگرفتند!
سبک زندگی که از اول عوض بود کلی عوض تر شد😅. دیگر خرید غیرآگاهانه و هوسی و بی برنامه جای خود را بیش از پیش متزلزل دید و از همه مهمتر لیست خریدی که سالها مایه دعواهایمان بود و برای همسرم کتاب مقدس به شمار میرفت برای من سر به هوا هم معنادار و محترم شد!😥

چند سوال متداول در بحث شیرین بی‌زبالکی

  • چند مرحله تفکیک زباله داری؟ و کجا نگهشان می‌داری؟

-😊پشت در آشپزخانه ام فضایی دارم که به من امکان داده زباله‌های خشک را در چندین بخش تفکیک کنم! در پست تفکیک پسماند، مفصل و مصور در این مورد توضیح داده‌ام.

  • 😎سخت نیست این سبک زندگی؟

-😊چرا سخت است! تصور کنید یک عصر سرد پاییزی زیر پتوی نرم در اتاق گرم خوابیده باشید. تصور کنید در یک عصر سرد پاییزی دیگر کنار یک رودخانه باشید و کودکی را از غرق شدن نجات دهید. کدام سخت تر است؟ دومی.

در کدام مورد شب که شد سر آسوده تری به بالین می‌گذارید و شیرینتر می‌خوابید و حس بهتری دارید؟ باز هم دومی!

سبک زندگی توام با زباله-آگاهی سخت است اما حال خوش و آهستگی قشنگی به زندگی می‌دهد که یدرک و لایوصف.

  • 😎خانواده همکاری می‌کنند؟

-😊 ما یک قرار خانوادگی داریم که کسی با نفس کسی مبارزه نمیکند! هر کسی فقط با نفس خودش …ولی خب این دلیل نمی‌شود که ما خیلی ملو روی مخ افراد قدم نزنیم. اینطوری کم کم و خودبخود همراه شده‌اند بدون اینکه بفهمند دقیقا از کجا خورده اند!

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا