با دوچرخه تا کوی دوست

امروز بالاخره طلسم “نمیتونم” شکست و با دوچرخه تا خانه‌ی مادرم رفتم. خیلی تجربه عجیبی بود.

قصه‌ی دوچرخه‌سواری من

چند سال پیش در بزرگسالی شروع کردم به یادگیری دوچرخه‌سواری. دلم می‌خواست بتوانم به جای سوخت تجدید‌ناپذیر پیه و دنبه‌های انباشته و زود‌تجدیدشو را بسوزانم. دلم می‌خواست خیلی بیشتر و بدون عذاب وجدان به دیدار مادر و پدرم بروم.
سوارشدن و سقوط‌نکردن و راندن را تقریبا زود یادگرفتم؛ اما عبور از خیابان‌هراسی و رکاب‌زدن کاربردی هدف اصلی بود که رسیدن به آن ساده نمی‌نمود.
سال گذشته در مشقی ۳۰ روزه تا حد زیادی بر خیابان‌هراسی غلبه کردم اما رکاب‌زنان رسیدن به خانه‌ی والدین را هنوز جرأت نکرده‌بودم تا دیروز.
دیروز سرانجام صبحِ نه چندان دیر دل به دریا زدم و با همسر و پسرم پا به رکاب شدیم.
اعتراف می‌کنم که کارآموز رام و ساده‌ای نیستم! حمایت و حضورشان را می‌طلبیدم اما هی مرزهایش را اعلام می‌کردم:
نزدیک نباش!
دستور نده!
دور نشو!
جهت را کمی قبل از عطف‌ها اعلام کن! (نه با فاصله‌ی زیاد نه خیلی کم)
زیاد حرف نزن! انجام بده من تقلید می‌کنم!

چقدر مدارا کردند و هراسم را فهمیدند و خوب مراقبم بودند و چقدر استعاره‌های آموزش دوچرخه را دوست دارم:
اول راهش بیانداز بعد سوار شو!
هدف دور را نگاه کن تا به چپ و راست نچرخی!
برای چرخیدن به سمتی اول اندکی فرمان را بچرخان به سمت مخالف تا اینرسی چرخ به کمکت بیاید!
نه فقط فرمان را که بدنت را هم با چرخش همراه کن!
ذُق‌ذُق کننده‌ترین پیام هم این بود:
افتادی! بلند شو بتکان و دوباره بپر رو زین!

پی‌نوشت:
مسألتن: دوچرخه‌سوارهای اساسی با لهیدگی اندام تحتانی چه جوری کنار میان؟ عادی می‌شه؟ علاج می‌شه؟ با یادگیری بهتر اصلا ایجاد نمیشه؟

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا