مه لقا ملاح را مادر محیط زیست ایران مینامند. بهمنماه ۹۷ سفری به تهران داشتم برای دیدار با ایشان که آرزوی دیرینهام بود. یادداشتهای آن سفر و آن دیدار دلنشین را قبلا در وبلاگ گاهیمن نوشتهبودم و اینجا بازنشر میشود.
سفر به تهران برای دیدار بانو مهلقا ملاح
وارد کوپه میشوم، مرد جوانی قبل از من آمده، شماره بلیط را دوباره نگاه میکنم؛ او هم… و خب درست است.
مینشینم سه مرد دیگر هم از راه میرسند؛ ظاهراً سایت علیبابا جغرافیا را فراموش کرده و مثل ممالک مترقیه بلیط فروختهاست. فکر میکنم بد نیست که خیلی متمدّنانه باب گفتگو را باز کرده و نشان بدهیم که چقدر شریف و وسیع و بلندنظر هستیم؛
امّا حوصله ندارم، مثل اسب گاری خستهام؛ آنهم بابت کارهایی که برای هیچکدامشان سر هیچکس نمیتوانم منت بگذارم! یک صبح تا ظهر نمره دادهام و یک ظهر تا شب دو سه رقم غذا پخته و به رتق و فتق امور پرداختهام که ثابت کنم نات اونلی به فکر رشد شخصی هستم باتآلسو مادر و همسری نمونه و فداکارم!
باور کپکزدهای ته ذهنم هست که میگوید: زن اگر قرار باشد کاری را برای خودش، فقط برای خودش انجام بدهد؛ آنهم کاری مثل یک سفر تک نفره غیرضروری، حتماً لازمست که به بقیه باج بدهد.
میدانم که این پیام از طرف هر کسی صادر شود سرچشمهاش همین دل رمیده نامهربان با خود هست. تصمیم گرفتهام این درد را درمان نکنم بلکه بگذارم برای خودش بچرد و عرعر کند من هم کار خودم را بکنم!
تا بخواهم این گره کور تاریخی را باز کنم جوانترین رویاهایم هم پرپر میشوند صدویک سالههایشان که دیگر هیچ!
علیایّحال به غلطکردن افتادهام و خمیازه پشت خمیازه کلافهام کرده؛ سبیلکلفت پنجم که از راه میرسد متقاعد میشوم که بیفتم دنبال تغییر کوپه.
بر مبنای جغرافیا، خواسته تغییر کوپه به منظور تفکیک جنسیتی، سریعتر از هر درخواست مدنی دیگری پاسخ میگیرد طبیعتاً و چند دقیقه بعد، نفر سوم یک کوپه زنانه میشوم، تا جا دارد بیحجاب میشوم و هنوز جاگیر پاگیر نشده به خوابی میروم که روی تلق و تولوق واگن میرقصد.
بیداری در میان زنان پرسشگر
صبح با صدای مأمور ملافه بیدار میشویم با توجه به تأخیر محتوم قطار تا حوال 5/7-8 فرصت داریم که با سرعت و ظرافت همدیگر را تخلیه اطلاعاتی کنیم و صبح خود را بسازیم. اطلاعاتی که هیچ گرهی نمیگشاید مگر از یقۀ تنگ غریبگی و چه خوب گشایشی است!
دو تا از خانمها جلسۀ اداریی دارند که حتما به آن دیر خواهند رسید و سومی که نیمه شب آمده یک خانم چادری خیلی منتقد و شیک است که تند تند و با اعتماد بنفس زیاد حرف میزند و به قشنگی و با جزئیات، نوع و میزان سرمای کوپه را با دفعات قبل مقایسه میکند. انگیزۀ سفرم را که میگویم تعجّب میکنند:
دیدار مادر محیط زیست ایران مه لقا ملّاح
-خب چکارها کرده این خانم مهلقا ملاح ؟
کمی راجع به فعالیتهایش توضیح میدهم.
تشکیل اولین سازمانهای مردمنهاد، آموزش زنان و کودکان و تاسیس «جمعیت زنان مبارزه با آلودگی محیط زیست».
از همه مهمتر این که مهلقا ملاح بیش از شصت سال است که زباله دم در نگذاشتهاست (اینطور که شنیدهام).
زن جوان قهقهه میزند که: خب چیکارشون کرده؟ خورده؟
ناراحت میشوم. اما مثل یک کنشگر خیلی ملوس نفس عمیق میکشم و در مورد سبک زندگی بیزباله کمی توضیح میدهم.
در مورد کارهایی که میشود کرد، از کاهش مصرف تا بازمصرف و تعمیر و حذف نایلون و کمپوست و…کمی متأثر میشوند.
بعد میافتند روی دور تند و در فرصت باقیمانده، داد سخن میدهند.
از همه چیز حرف میزنند. از ظلم و اختلاس و نابسامانی و خاکفروشی و فروچاله و سدّسازی غیراصولی و….اووووه ماشالا چقدر دانش عمومی مردم در حوزهی محیط زیست بالا رفتهاست!
امّا کماکان معتقدند که: این تقّا به اون توقّا نمخوره! (ضربالمثل یزدی با این مفهوم که درد خیلی بزرگتر از درمانهای جزئی و کوچک است). علیایحال کنشگری را بیخیال میشوم و ملوس و مأیوس در خودم فرو میروم!
***
ورود به تهران با پادکست رادیو دیو
در ایستگاه مستقر میشوم، ۱۰/۵-۱۱ قرار دارم باید کمی صبر کنم و بعد راه بیفتم تا زودتر نرسم.
به امید همراهی چند آشنای محیط زیستی بودم که همگی اعلام انصراف دادهاند.
غریبانه میروم سراغ پادکستی از رادیو دیو که روی گوشی دارم و عنوانش به نظرم جذاب آمده: بگذار وحشی بماند!
صدا را با علامت قرمز رنگ روی هدفون کنترل میکنم تا کر نشوم؛ امّا به سختی شنیدهمیشود باید کاملاً متمرکز گوش کنم؛
واحیرتا! مضمونش طبیعت است و یک تکّههایی از صدای مهلقا ملاح (صوت “همۀ درختان من“) را هم دربردارد. زنده باد همزمانیهای شگفتانگیز!
مهلقا ملاح با صدایی گرم و لرزان که شوق و درد را با هم دارد میگوید:
خدمت از کانال من یعنی آموزش! آموزش چی؟ اولاً واقعیتها که من کی هستم؟ از کجا آمدهام و آدم شدهام؟ این طبیعت من را آدم کرده! این طبیعت، مورد احترامه!… با این درخت چکار داریم میکنیم؟ داریم حریصانه وحشیانه نابودش میکنیم، روزی یک هکتار به کویرمون داریم اضافه میکنیم! این گریه نداره بچّهها؟
از مستند «همهی درختان من»
رها بر ناوگان حمل و نقل شهری در پایتخت
در مسیرم، نمیفهمم کی راهافتادهام!
با پاهایم راه میروم و با بقیۀ وجودم گوش میدهم.
قطاب را در ظرفهای شیشهای دردار سفارش دادهام و کولهام حسابی سنگین است،آنچه میشنوم نیز!
لذا نه موقّر و موزون که لخلخکنان و تلوتلوخوران و مست، میروم و گوش میدهم.
بر اساس نشانی، سوار بیآرتی پارکوی میشوم. صندلی خوبی آن جلوها گیر میآورم، کوله را پایین میگذارم و نفسی به آسودگی میکشم.
بعد محض احتیاطی بیمورد، مقصد را با راننده چک میکنم، میگوید: اشتباه سوار شدهای! این ایستگاه را باید با خط تجریش بروی…پووووف! تاج و تختم را رها میکنم و پیاده میشوم.
خط تجریش امّا انگار سرزمین دیگری است! صندلی خالی که هیچ جای خالی برای ایستادن هم به دشواری جور میشود.
حدود دو ساعت میایستم و از پنجره به تهران شلوغ نگاه میکنم، گاهی هم میچرخم سمت همسفرهایم که آرایشهای غلیظ روی صورتهای ملول و ماتشان ماسیده و نمیدانم چرا هیچکدام با هم کلامی حرف نمیزنند.
حضور تنهایی وسط آنهمه آدم تنها آنهم در فشار جمعیت، تناقض لهکنندهای است.
حتی حدس زدن قصّۀ آدمها هم هیجانی ندارد از بس که همه به شکل مشابهی غمگینند.
زیبایی نجاتبخش
نیم ساعتی میگذرد از دختری که اول کار سپرده بودم ایستگاه همایونی را به من گوشزد کند دور شدهام. او را جمعیت برده جلوتر و مرا عقبتر.
دوتا دختر دانشجو سوار میشوند که یکیشان به شکل مسحورکنندهای زیباست؛ از آن قشنگها که با خودشان هماهنگند! ضخامت کرمپودر روی صورتشان، چشمهای روشن و خندانشان و حتّی ریملِ نه زیاد نه کمشان روی مژهها با هم جور است! حالم بهتر میشود و چشمم روشنتر! دمت گرم خدا!
فاصلۀ ایستگاه همایونی را از او هم میپرسم و میگوید: خییییییلی مونده هنوز!
خدایا بعد اینهمه وقت؟! مطمئنم میکند که خبرم خواهد داد. (پیرزنهایی را تصوّر کنید که با مرغ و بز و اردک و بقچه نان و کشک محلی آمدهاند شهر دیدن دخترشان و آدرس میپرسند و میگویند خیر ببینی مادر! )
بعد کمی به گفتگویشان با هم گوش میدهم و میروم توی حال و هوای دانشجویی، جزوه و امتحان و پسرها و…
فروشندههای اتوبوسی یکی پس از دیگری کلیشههای فروششان را میخوانند و مثل همیشه حسودیم میشود از اینهمه شهامت و واکنش مخاطب را به هیچ انگاشتن!
بعد شروع میکنم در سکوت و از سویدای جان قنوت یزدی خواندن و تیکّهانداختن و شوخی با حضرت حق!
باز این یکی جواب میدهد و زمان را قیچی میکند.
یکهو بخودم میآیم، کسی از دور شانه به شانه ضربهاش را فرستاده که به آن دختر لباس سبز بگویید یک ایستگاه بعد پیاده شود، برایش دست تکان میدهم؛ دخترِ قشنگ میخندد که: به همه سپردهای که! سرخ میشوم و میگویم: ترسیدم جا بمانم، اهل شهرستانم.
خودش و دوستش و خانم چادری نشسته شروع میکنند به دلداری دادن که همه مال شهرستانند و… البته من به صورت یک فکت و توضیح گفتهام نه یک نقطۀ ضعف و مایۀ شرمندگی؛ امّا بخل چرا توضیح نمیدهم و میگذارم که در حس خوش تسکین و همدلی غرق شوند از بس که خوبم!
زور تنهایی کم شدهاست.
رسیدن به خانهی مهلقا ملاح
ایستگاه همایونی پیاده میشوم و میفتم دنبال مقصد اصلی؛ خانهی مهلقا ملاح.
سر کوچه جورابم را عوض میکنم و کمی کرم و عطر و… تازه هول میکنم که حالا برم چی بگم؟ لعنت به هرچی رفیق نیمه راه!
راه برگشتی نیست، باید بروم و باقی کار را بسپارم دست لحظهها. کمی میروم و برمیگردم و میپرسم تا بالاخره خانه را پیدا میکنم، کبری میاید به استقبالم!
از استرس و سرما یخ زدهام. دم در کوله را زمین میگذارم و به بهانه درآوردن ظرف قطاب کمی با خودم مهربانی میکنم که: بیخیال..برو ببین چی میشه!
بالاخره آرام میگیرم و به سالن نگاه میکنم.
دم در نوشتهاند: مهمانان گرامی! جهت حفظ سلامتی خانم مهلقا ملاح ایشان را نبوسید! منطقیست؛ امّا بیش از پیش احساس مزاحمبودن میکنم و قلبم تندتر میزند.
خدایا…زن کهن را میبینم که با موها و روسری سفید نشسته کنار پنجره روی ویلچر، کبری بغلش میکند و میگذاردش روی مبل؛ میگوید: آمدن مهمان را از قبل بهشون نمیگم وگرنه از هیجان خوابشون نمیبره.
یکدفعه گرم میشوم ؛ دستها و صورت یخکردهام گُر میگیرد! مزاحم نیستم، مهمانم! مهمانی که خبرش را ندادهاند که میزبان از ذوق بیخواب نشود!
مینشینم کنارش و میگویم دکتر شیدا مرا فرستاده و فقط آمدهام که شما را ببینم. کمی فکر میکند و شیدا را یادش میاید بعد با شیطنت اطوار میریزد و سیما بینا میشود که: آمده حال تو احوال تو سفید روی تو سیه موی تو ببیند برود…ای جان حقا که نوهی بیبی خانم استرآبادی اولین زن طنزپرداز ایرانی مهلقا خانم!
میچرخم سمتش و کمی فاصله میگیرم میترسم میکروبهایم سرایت کند به او. به این زن عجیب که وارد دومین صده زندگیش شدهاست.
دستم را میگیرد احوال دکتر شیدا را میپرسد و یادش میآید که شیدا معمار است: پس تو هم معماری!
خاطراتی از یک معمار آمریکایی یادش میآید که به اشارۀ او با معماری ایران و یزد مواجه و شگفتزده شده؛ از معماری ارگانیک و نچرال ـ آرشیتکتور آرام و شمرده اما واضح و سلیس حرف میزند.
سر تا پا نگاه شدهام امیدوارم که دقیق نبیند؛ چرا که اشکهایم بیصدا و پرقدرت جاریست انگار در محضر روح جهانم!
حضور در خلسهی تماشای مادر زمین
نه غم دارم نه شادی نه ذوق و هیجان؛ اشکهایم جاریست از سر احترامی عمیق و ساکت که برای خودم هم ناشناخته هست. قطابم را هم انگار دوست دارد ای جان، اصلاً امید نداشتم بتواند امتحان کند!
با لحنی اشرافی و اصیل سرشار از عشق و دانایی حرف میزند؛ انگار معماری دهۀ چهل خورشیدی باشد محصول ازدواج تمیز مدرنیته و سنت! ازدواجشان نه رابطهی هرز و قاطی پاتی شدنشان!
از غم فردا میگویم و نگرانی برای بچّههایمان. میگوید کلمۀ غمگین حتّی رو زبان هم مخرّب است! خدا هر چیزی را با ضدّش نشانت میدهد؛ غم یعنی که شادی هست. اپوزیت باید باشد تا پوزیتیو درک شود!
میگوید: دخترم نوزاد بود و خوابیده در گهواره؛ واکنش زیادی به صدای سوختن چوب در بخاری نشان میداد.
زمین را با ملافه تمیز فرش کردم زیر پایش و گذاشتم که بخزد!
به سختی و مثل کرم خودش را جمع و باز کرد تا رسید نزدیک بخاری! مراقبش بودم باند و پماد و… را هم آماده کردم اما مانعش نشدم؛ انگشت کوچکش را زد به بخاری و جیغش درآمد؛ دستش را پانسمان کردم امّا گذاشتم تجربه کند!
فکّم میچسبد به سقف! این عشق به عتاب آلوده و این مهربانی محکم و لطیف را نمیتوانم درک کنم!
آمدن مهمانانی دیگر و وفا و ملامت و خوشباشی
دو مهمان دیگر میرسند.
میگوید: کبری! دایرۀ من کجاست؟ قلبم تکان میخورد که اینطور: وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم!
اینست نسخه نهایی!
میگوید در انجمن یک روزی را اعلامکردهام به نام روز قِر!
از پشت مبل دف را میآوریم و شروع میکند به نواختن. مهمانها آشناهای قدیمش هستند و به سرعت چسب رابطه میشوند!
جو خیلی صمیمی و خودمانی میشود امّا دیگر سکوت متحیّر من تنها مخاطبش نیست و فرصتِ شنیدنش تا حدود زیادی تمام میشود.
مهلقا ملاح دف میزند خانم “م” میرقصد حرف میزنیم و دست آخر من شعر میخوانم.
میگوید: کبری! دفتر زرد را بیاور که امروز را بنویسیم. خودکارم را میگیرد و بعد با ملاحت تمام میگوید: نمیتونم که…خودت بگیر و بنویس که آمدی!
میگیرم و مینویسم که آمدم و تاریخ میزنم!
کبری صدایمان میکند برای ناهار! قرار نیمساعته بکشد به ناهار؟ از خودم تصور اینهمه پررویی را ندارم امّا میروم.
ملکۀ کوچک اندام مینشیند در رأس میز و با وقار و تلألو از حسین یاد میکند که از میز ناهار خلوت دلگیر میشد و شاکی، هر جملهاش را با یک کلمه قاب میکند: حسین من!
فضای خانه و جزئیاتش به شکل غریبی زیبا، اصیل، ساده و سنجیده هست،
ترکیب سبز و آبی
سیر و قهوهای چوبها آدم را ملزم میکند به عزیزبودن و انس!
غذا میخوریم شماره رد و بدل میکنیم و برمیخیزم که بروم. میکروبهایم را جدّی نمیگیرم، جسور شدهام دستها و موهایش را میبوسم و میزنم بیرون.
بازگشت به تن تهران تار
در هشتی خانه مینشینم، خودکارم لای دفتر زرد جامانده، کمی توی گوشی تایپ میکنم تا حسم بیات نشده. کمی خنک میشوم و برمیخیزم.
به خدا میسپارم مهلقا ملاح این زن زیبای دانا و به شدّت ملیح را و از خانهاش بیرون میایم.
کوله را که هنوز سنگین است دوباره پشت میکنم و راه میافتم؛ مسجد مجللی سر کوچه هست که آیفون تصویری دارد!
زنگ میزنم که: اجازه؟ میشه ما نماز بخونیم؟ یارو میگوید: نع!
ای بابا! همهی عزیزی دقایق پیشین از سرم میپرد!
چه شاعرانه! زنی تنها با کولهای بر دوش در فصلی سرد با حس عمیق رهایی و بیمرزی، دنبال تکّهای زمین خدا برای سرگذاشتن به سجده 🙂
دوباره در سکوت و با لهجۀ یزدی ازش تقاضا میکنم که دستی بگیرد زیر کولهام و مراقب شانهها و گردنم باشد! با دلآرایی چشمکی میزند و میگوید: چشم!
سوار بیآرتی میشوم رو به میدان ولیعصر و دوباره ایستگاه را رد میکنم از بس که شهرستانیم! پیاده میشوم و با توجه به زمان زیادی که پیش روست و به اتّکای دستی که زیر کولهام گرفته تصمیم میگیرم کل مسیر را پیاده گز کنم.
راه میروم و راه میروم و فکر میکنم.
از غم و شادی توأم سرشارم. به ساختمانهای بلند و عبوس نگاه میکنم و به چالۀ محبوسی به نام تهران که دود و دم و آلودگی را محکم بغل کردهاست.
یکباره به خودم نهیب میزنم که: رو بگردان!
به احترام مهلقا ملاح چنگ میاندازم به دامن امید و چشمم را به تناوب بین آسمان و درختها به حرکت درمیآورم.
بالأخره یک روزی میرسد که انگشتمان را قشنگ بچسبانیم به بخاری و جیغمان بلند شود.
آن روز که بیاید نعره میزنیم که: غلط کردیم! حالا بگو چکار کنیم؟ تا آنروز بمان مه لقا! بمان مادر خسته و زخمی وطن! بمان و پماد و پانسمانت را هم دم دست نگهدار!
برنامهی بخارا و شب محمد درویش
حدود یک ساعت زمزمه میکنم و خیال میبافم و راه میروم و عاقبت میرسم به تالار فردوسی.
هنوز یک ساعت مانده به شروع برنامه شب درویش.
از پیرمرد باغبان سراغ نمازخانه را میگیرم؛ میگوید: نداریم!
اطوار ریز کی بودی آخدا؟
عیب نداردما هم کم اطوار بلد نیستیم.
وضو میگیرم و با سنگی که از باغچه برداشتهام روی نیمکتی که در امتداد قبله هست به نماز میایستم. مردکی که از اول ورودم دوروبرم میپلکد و آشکارا اهل ماجراجوییست میآید سمت نیمکت و میگوید: آبجی! قبله اونطرفه!
موقعیت سورئالی است! نمازخواندن روی نیمکت راه راه و سنگ ناهموار و در اثنای آن متلک خلاقانه دریافتکردن!
نماز، این تکلیف بیمزه و تکراری سی و چند ساله این روزها برای من در حسن و ملاحتی نشسته که حالخوب کن است وگرنه خون طرف میفتاد گردنم!
هم کتاب و کاغذ و خودکار ندارم و هم حسابی سردم شده؛
میروم داخل لابی و گرما و صندلیهای راحت و تابلو نمازخانه غافلگیرم میکند. مینشینم و نگاه میکنم به سالن که کمکم دارد از همفکرها و همدردهایم پر میشود.
چگونه درویش را شناختم؟
هنوز سایه بودم در “گاهی من”ی دیگر که آقای درویش را شناختم و با کامنتی زیر یک پست از مهاربیابانزایی برای اتصال شور و نیاز درونیم به اقدامی موثر در جهت اعتلای طبیعت وطن از ایشان کمک خواستم؛
از این طریق بود که با مریم منصوری و چند محیطزیستی دیگر یزد آشنا شدم و بعد زنجیرهای از آدمها و رویدادهای سبز را شناختم از طریق سایت و بعدها پیج و کانال آقای درویش.
از اسکندر فیروز و مه لقا ملاح و عبدالحسین وهابزاده و حسین آخانی تا عارف آهنگر و کوروش بختیاری و… آنقدر گوش دادم که از بر شدم که ترجیع گفتههایش را از بر شدم:
همیشه خردمند امیدوار نبیند بجز شادی از روزگار…
سرخوشانی که به یک جرعه شبنم سیرند چه نیاز است که از سنگ سپر برگیرند؟
سحر آنست که بیدار شود اقیانوس سحر آن است که خورشید بگوید نه خروس
سر رودروایسی با آقای درویش بود که آموختن دوچرخهسواری را جدی گرفتم و خیلی چیزهای دیگر را…
همواره در کنار تحسین همۀ پیشرو بودنش در سبزاندیشی و زیستن سبز، بعضی توانمندیهایش متعجم کردهاست؛
- قابلیت حمل عمیقترین غم ها و دیوانهترین شوقها در کنار هم،
- قدرت در چنگ گرفتن مخاطب و نوسانش میان خوف و رجا
- شهامت تکرار! این که گیلاسهای دیزباد بالا و “مبادا تبر مبادا شکار” و ماجرای مردم فریدونشهر و کل و بز و میش و آهو و جرال و مرال و…اینها را هزار بار بگوید و باز تازه باشد و تأثیرگذار.
اینها و خیلی تواناییهای دیگر باعث میشود که عمیقا خالصانه و برّنده به ایشان حسودی بورزم در حدّ وسع و به حول و قوه الهی! 🙂
خلاصه وقتی برای سفر به تهران و دیدار مهلقا ملاح بلیط چهارشنبه شب جور نشد خوشحال شدم. تصمیم گرفتم که این همزمانی را هم پاس داشته و جهت تقدیم احترامات فائقه و حسودیهای لایقه اینجا در برنامهی شب درویش حاضر شوم!
گرمای سالن مهربانی میکند و در یک لحظه خوابی سبک مر از خودم میرباید و یک آن بعد چشم باز میکنم به صورت خندان شقایق و بعد هم آقای درویش.
شراب سبزاندیشی در جام یکبار مصرفها
سخنرانهای متعددی حرف میزنند امّا طنز شیرین، بیپرده و عمیقاً غیرمتظاهرانه و غیررومانتیک حسین آخانی که سریع و خلاصه در کلامش نشسته بود حالم را خوب میکند.
پختگی و روشنی کلمات محمد فاضلی هم حسابی متمایز است و علاوهتر به دلم مینشیند. دم در که نظرم را در مورد خاصبودن سخنرانیش میگویم، میگوید: تقصیر خودشه! بهش میاد! میگویم: شما هم بیتقصیر نیستی!
امّا بیخیالی و یلگی مجری برنامه، علی دهباشی که در چهره و لباس و اجرا و تذکراتش جاریست مقام اول دلبری را کسب میکند.
بدم نمیآید من هم شعرم را بخوانم و خودی بنمایم امّا حال ندارم با این مجری بیاعصاب دست بهیقه شوم.
بخش بالغ و حسابی وجودم جان گرفته از صبح و بلد است نوجوان سرکش و گیج را آرام کند بی که برماندش!
تحت تأثیر “متوجِّه بودن” صبحم و جلب توجه و “متوجَّه” بودن، جاذبۀ همیشگیش را از دست داده؛ اینست که مینشینم به تماشا و گوشدادن و کف زدن.
آخر برنامه جشن تولد است و کیک و شمع و دست و جیغ و هورا و…بستۀ دوم قطاب را تقدیم میکنم و از سالن میزنم بیرون.
در لابی آه از نهادم بلند میشود وقتی لیوانهای یکبار مصرف پذیرایی را میبینم.
200-300 تا البته رقمی نیست که آسمان را به زمین آورد امّا در چنین شبی و در حضور چنین آدمهایی حتماً فریاد زمین را به آسمان بلند میکند، نمیکند؟
کمِ کم باید این رقم در هزار ضرب شود تا عمق فاجعه را معلوم کند. یادم باشد آبجیهایم در لشکر ” زیروویست” را علیه این تناقض بسیج کنم.
در لیوانم چای میریزم و به محوطه که میرسم تازه میفهمم که چقدر هلاک این شراب داغ بیخاصیت بودم.
مغزم گرم میشود و فرو میروم در خیال هزار بادهی ناخورده در بن تاک…
پی نوشت:
۱-اگر خودکار و دفترچه اهدایی برادرم نبود در مسیر طولانی برگشت یحتمل از ورم نوشتن به ابدیت ملحق شده و فرصت صد و یک ساله شدن برای همیشه از دست رفته بود!
۲- به امید رسیدن دوباره روزهای سفر و کشف و تماشا و دیدار دوستان همدل.
نجمه خانم
خوشحالم که خیلی زود متوجه اشتباهت شدی و این متن قشنگ رو نوشتی و سرزمینت رو عوض کردی و تخت و تاجت رو به هیچ بخشیدی.
اما دفعۀ بعد اگه خواستی این مسیر رو بری، اگه از راه آهن سوار بی آر تی هایی شدی که مقصدش پارک وی بود، نگران نباش. تا مقصد با خیال راحت بشین و وقتی رسیدی اونجا، بدون اینکه پول اضافه بدی (چون یزدی هستیم اینو گفتم) همونجا وایسا تا یه بی آر تی با مقصد تجریش از راه برسه و سوار بشی. از اونجا تا ایستگاه همایونی راه خیلی کمی مونده و کمتر اذیت میشی.
البته شاید اون دخترهای خوشگل توی مسیر رو از دست بدی، شایدم نه.
سلام چه با حال نوشتی
چند جاش مشترک بود منم هفته اول بهمن تهران بودم رفتش عالی بود ، با یه دختر یزدی ساکن تهران که یه بوته گل کوچیک تو دستش بود باب صحبتو باز کردیم و تا خود تهران حرف زدیم، ( از این تند رو های ساعت ۶ صبحی که سه نفر خانم رو به رو هم بودیم اون یکی فقط خابید تا خود تهرون)بنده خدا گرفتار زندگی با یه مرد ترک بود( ١۶ سالگی عاشق این بابا تو کلاس کنکور دختر خالش شده بود، ای مرده شور این دلا رو ببرن که یه عمر زندکگی رو به تباهی میکشونه) و دایم در فکر جدا شدن بود اما بخاطر حرف مردم و آبروی خونوادش دم نمیزد، بدترین جاش اشکهای گوله گوله ای بود که میریخت بابت این که وقتی سرما میخوره شوهرش به جای دکتر بردن میگفت برو از اتاق بیرون من سرما نخورم و من با گفتن این که ناراحت نباش همه مردا …. بارشو سبک کردم،موقع برگشت قسمتم یک کوپه ۴ نفره که من و به آقا تنها بودیم، شد.اما تا یزد زورم نرسید که جامو عوض کنن، فقط همراه رییس قطار که یه پسر خوش تیپ و خوشگل از اون فتبارک الله احسن الخالقین ها بود یبار اومد وسط راه ازم پرسید حالت خوبه و یه نگاهی به دست چپم کرد که خیالش راحت شد متعهدم و رفت، شانس اوردم بنده خدا آقای حاجی آبادی بیشتر از من معذب بود و از اول تا آخر رفت بالا خابید و من از اول تا آخر در کوپه ای رو که اون بخاطر سرما میبست و قفل میکرد باز میکردم و از صحبت آقای دکتر کوپه بغل دستی لذت میبردم عجیبه بعضی مردا کمتر….!!!
دوم این که منم سوار بی آرتی پارک وی شدم و کلی لذت بردم از اون صندلی یک نفره و مشغول چشم چرانی دخترها و گوش کردم به حرفها تا رسیدم پارک ملت، جالبه منم در قیافه مردم خستگی دیدم و دلمردگی بغیر از اون جوراب فروشی که میگفت لطفا بمن توجه کنید …. از کسایی که از لفظ لطفا اول کلامشون استفاده میکنن خوشم میاد اینا فکر نمیکنن از موضع بالاتر نگاه میکنن و حرف میزنن. جالبه اینو ما تو نسل باسواد اروپا نرفته کمتر میبینیم منتظر بقیه داستانم تا ببینم چه نکات مشترکی داره ملاقات منو و تو ……
آهان عاشق اون بخشی ام که گفتی باور کپک زده، مدتهاست درگیر کهنه الگوهام. خیلی وقتا فکر میکنم کمپلت این نظام باورها رو باید فرو بریزم تا بتونم عین آدم زندگی کنم، کاش بجای این باورا بهمون یاد داده بودن زمانی قدم دوم رو بردار که قدم اول رو پیش اومده باشن.
راستی موقع برگشت یه بوته تو دستم بود که به خونه میوردم و این بود یادگار مهشید در من.
راستی نجمه خوشحال باش از این که هنوز سعی میکنی به کهنه باور های کپک زدت با وجود آگاهیت عمل میکنی این یعنی هنوز امید داری به این که در اون خونه جا داری حتا وقتی نیستی، خدا رو شکر
همچین از دخترک قشنگ تعریف کردی، دلم خواست که می دیدمش!
اون تصور پیرزن های بقچه به بغل که اومده اند خونه دخترشان هم خیلی خوب بود.
و همه یک طرف … آخ که چه دلم قنوت از سویدای دل خواست، حالا یزدی بلد نیستم که نیستم خب!
قشنگ بود حسابی…آخر سر با جدیت گفتم خخخخیلی خوشگلی! اول فکر کرد میخوام تشکر کنم از کمکش جاخورد ذوق کرد 🙂
نه دیگه نکتش یزدی بودنشه باید کشش بیاد صدات 😅
یاد خیلی چیزها بخیر
یاد زمانی که بیشتر می دیدمتان
یاد زمان هایی که محض دیدار با کسی که دیدارش را مغتنم می دانستم بسادگی عازم سفر می شدم
یاد دوران وبلاگ نویسی
یاد روزهایی که اینقدر خودسانسوری نمی کردم
و یاد اوقاتی که برپایه دنیایی از اشتراکات و تشابهات، معاشرت هایی شکل می گرفت
درسته که جنگست ای برادر! اما هیچ کدوم از اینایی که گفتد از دسترس خارج نیسن…کشوپا زدن منتظر اشاره شما و یارتون!
راستی این را هم بگویم که از نگفتن کبود نشوم؛ خدای نکرده :-))
آن دست زیر کوله پشتی سنگینت عجیب مرا مسحور کرد.
و
حسودیام شد که چه کم بودم در نوشته!
یادم باشد این بار بیشتر دلبری کنم :-)))
تعبیر روح جهان چه به جا و چه دل نشین بود.
غبطه خوردم که آن روز را همراهت نبودم! دایره و رقص و قر و صمیمیت خانه و مه لقای ایران … به به.
خوش آمدی به آن شب خاص … کاش گفته بودی برای خواندن شعرت، وقت می جستیم.
کاش بودی! خیلی یه دوست خوب مث تو جاش خالی بود.
میگفتم؟ دهباشی هممون را به قطعات مساوی خورد میکرد 🙂