خوابی عجیب در شروع ۴۶ سالگی

آدم خودپذیر و خود دوستی هستم. اما نمی‌دانم چرا بازه‌ی سنی پنجمین دهه‌ی عمر اینقدر طنین زشتی در ذهنم دارد! ۴۶ سالگی یکجوری بوی کهنگی می‌دهد که دلم‌ می‌گیرد. هیچ منطقی پشت این حس نیست ولی قدرت دارد. نوشتمش تا شاید زیر نور آگاهی کمرنگ و بی‌اهمیت شود.

روز تولد را با هفت‌ساله‌ها و محبت قبیله که حقیقتا گاه هست و گاه نیست شیرین کردم و شب که شد این خواب وزین سناریودار روشنم کرد.

(اصلا از آن قماش آدمهای شیکی که تولد شناسنامه‌ای را خوار می‌شمرند نیستم و برایم واقعا روز خاصی است)

باغ سابق و همه‌ی ما

از گوشه داشتم نگاه می‌کردم. صدرا که ده دوازده ساله بود برادر کوچکتری را که ندارد با دست راستش بغل گرفته بود و داشتند از دیوار پایین می‌امدند. خوف کردم که الآن است که پرت شوند پایین اما دست چپ صدرا و دو دست برادرش و دو جفت پاهای هر دو چنان قلاب شده بود به دیوار آجری بندنکشیده که آدم را مطمئن می‌کرد.
رفتم آن سمت تا بیشتر ببینم.
رسیده‌بودند پایین دیوار. باغمان بود. باغی که فروختیم. دیوار سمت راست بلند بود اما با سه دیوار پنجاه‌ سانتی دیگر و بصورت خشکه چین فضایی مربع‌شکل ساخته‌بود. مربعی تقریبا ده در ده.
به شکلی فهمیدم که صدرا و برادرش آن را ساخته‌اند. حیرت کردم.
بعد گوسفندهایی را دیدم داخل محدوده مربع که روی جفت پای عقب بلند شده‌بودند و گوسفندهایی دیگر بیرون از آن در مقابلشان از آنها تقلید می‌کردند. به سارا و مژگانی که نبودند توضیح می‌دادم که: ببین باغ باغ بود و گوسفندها گوسفند..اما همین چهار دیوار ساده یک رفتار ساخت یک رویداد. حالا گوسفندهای این طرف الگو و کلیشه می‌شوند برای آن طرفی‌ها…معماری شادمانی هم در واقع همین را می‌گوید: فضاهای معماری رویدادآفرینند!
بعد دیدم که گوسفندهای داخل مربع به سمت روبرو میدوند و گوسفندهای بیرون هم در حال تقلیدند. به سمتی که من ایستاده‌بودم می‌دویدند. آیا مثل گاوهای قصه‌ی صالح‌علا بنا بود مرا له‌ کنند؟ ایستاده.بودم و منتظر له‌شدن زیر سم گوسفندها.
خواب زیبا و عجیبی بود. مژگان سارا صدرا داداش نداشته‌اش، صالح علا آلن دوباتن گوسفندها و درختهای باغ سابق همه دور هم بودیم و در حال حکمت‌پراکنی!🙃

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا