امروز جای خوبی دعوت بودم. بنا بود از پویش مهربان با آب و خاک در دبستان جوادالائمه حرف بزنم.
هیچوقت از کودکی تا حالا از اون خالههای گوگوری لُپکِش “بچههاجونمی” نبودهام و بفهمی نفهمی اضطراب داشتم که با هفت هشت سالهها چه جوری حرف بزنم.
وارد که شدم کفپوش سبز و حیاط دنج و مهربان مدرسه زد سر شانهام که: بیخیال رفیق. اینجا امنه…خودت باش!
رفتم داخل کمی حرف زدیم و به حیاط که برگشتم دنیا رفت روی دور کند.
ای لحظهی شگفت عزیمت
دخترهای ریزه میزه داخل حلقههای هولاهوپ که نگهدار فاصله بود با نوای موسیقی بالا و پایین میپریدند و من طبق معمول اشکهایم جاری شد. شکوه و شور زندگی همیشه اشک مرا درمیاورد.
وقتی به عنوان خاله نجمه یا خاله عزیزی معرفی شدم هنوز گیج بودم اما میکروفن را که گرفتم چیزی در دلم آرام گرفت: فقط شعار نده زر هم نزن قبول؟
قبول!
با مسخرهترین جمله ممکن شروع کردم: کیا پول دوس دارن؟
کودکی ما در میانهی شور مذهبی مردم بود. همه برای رفتن در شکم خدا ترمز بریدهبودند. ما در آرمان نفس میکشیدیم با ایدئولوژی جان میگرفتیم و با مفاهیمی مثل ایمان و خدا و معنویت و فداکاری رشد میکردیم. ما قرار بود جهان را پر از عدل و داد کنیم.
اما نکردیم و نشدیم. نه تنها نشد که پوستمان هم کندهشد!
تصمیم سفت گرفتم که پای خدا و پیغمبر و معنویت و حتی انسان را به ماجرا باز نکنم! بگذارم بچهها منطق ملموس و زمینی کار را بچشند. بعدها در شگفتی تصمیمهای درست خدا را پیدا خواهند کرد.
به حضرت حق چشمکی زدم که: رخصت! گفت:حله فقط قولت یادت نره!
از پول شروع کردم
کیا پول دوس دارن؟
همه دستاشونو تا میشد بردن بالا…گفتم پولدارشدن قدم اولش چیه؟
رویاها و آرزوهای شغلیشان را فریاد زدند و چقدر سعی کردم به چشمهای تکتکشان نگاه کنم مطمئنا موفق نبودم البته.
گفتم: آفرین! اولین قدم پولدارشدن شغل خوب و پردرآمده اما قدم دومش گرفتن سوراخهای کیسهی پوله تا نریزه!
گفتم: بیایید حواسمونو جمع کنیم تا پولامونو دور نریزیم.
سطلای آشغال ما هر روز هر روز دارن پر میشن از پولایی که دور میریزیم!
از بزرگترا بپرسید آیا میوهای هست که بدون پوست بخرند؟ نیست! ما برای همهی پوست میوههایمان به اندازهی خود میوهها پول میدیم و بعد اونا رو روونهی سطل آشغال میکنیم.
سطل آشغال یک وسیله اس تو خونهی همهی ما که هر روز توش پول میریزیم و هر شب ازش سم تحویل میگیریم.
بچهها! کی میدونه سم چیه؟!
…خلاصه ریزریز با “بچههاجونم” رفتیم جلو تا رسیدیم به پیشدستیای کوچولوی پر از پوست میوه روی شوفاژ اتاقها… و تمام!
دلم روشن شد و هفتسالگی نزیستهام را لحظاتی زیستم!
میشود به فردای مهربانی بسیار امیدوارتر بود اگر پای درک مفهوم زندگی پایدار به مدرسهها و بخصوص دبستانها باز شود.
خاله عزیزی!
خوش به حال اون بچهها که تجربهی زندگی شاد دارن.
چه روش جالبی برای توضیح این مفهوم به کار بردی
خیلی امیدبخش بود.لباساشون اندازه تنشون بود. حق داشتند موهاشون باز باشه و با موسیقی شاد ورزش میکردن عادله! تازه به هیشکی هم فحش نمیدادن و هیچ مرگی را آرزو نمیکردن…آدم کلی احساس خارج بودن میکرد 😀
خیلی خوب بود
بچه های الان حالشون از نصیحت های اخلاقی بهم میخوره😂
خیلی حسی یهو رفتم به اون سمت…راستش زینب جون حس کردم اصلا متوجهش نمیشن چه برسه به تاثر. اینه که گفتم از یه چیز ملموس مشهود شروع کنم و وعده سر خرمن ندم 😀