مستاصل و پریشان بود. زنگ زدهبود درد دل کند و به نظر نمیرسید که امید چندانی به یافتن راه چاره داشته باشد. پسرش عاشق شدهبود و مادرش عزم جزمی در مخالفت داشت. مادرش حجاب عروس را نمیپسندید و تکلیف شرعیاش را با تمام انرژیاش دنبال میکرد. از اخم و تخم مجلس خواستگاری گرفته تا چشم غرهی بیوقفه به عروس در نشست بله برون. از سرکوفت و سرزنش مادر داماد (دخترش) تا متهمکردن دامادش به بیدینی و بیغیرتی.
با این که دوست داشتم از مادر او متنفر باشم و خودم را کیلومترها دورتر ببینم اما نمیشد. میفهمیدمش. میفهمیدم و یادم بود که در بازهای از نوجوانیام چطور غم آخرت مردمان میخوردم و شوق بردن همه به بهشت داشتم. در آن لحظات تنها سوال جدیام چگونه بود؟ اصلا به این که آیا حق دارم یا نه فکر نمیکردم. مطمئن بودم که در کشتی بزرگ اجتماع نباید بگذارم کسی سوراخی درست کند. شاید از زاویهای عاشق کشتی و آب و آدمها و خودم بودم.
زندگی به من فرصت داد که بزرگ شوم. که ببینم بخوانم و فکر کنم. دنیایم کلمه به کلمه بزرگ شد و حکمها منزل به منزل بدون این که خیلی حس کنم که چطور تبدیل به احتمال شدند. بیحجابهای بانماز و بینماز را دیدم. بینمازهای خوشقلب و بدقلب را، بیدینهای درستکردار و بدکردار را، باحجابهای بیاخلاق و بااخلاق را نمازخوانهای خداناباور و مومن را. چیزها دیدم در روی زمین. تا فهمیدم که فهم من چقدر کم و ناقص است و انسان چقدر پیچیده و چند بعدی.
نفهمیدم کی و چطور. اما از یک جایی به بعد دیگر با خود قدیمیام که یک بهشت موعود به خاطر داشت و میخواست همگان را با دعوت به رفتارهایی مشخص به آنجا بکشاند غریبه بودم. اما این مسیر اصلا کوتاه نبود.
حالا مادر او را نگاه میکنم که از شانزدهسالگی فریز شده در یک وضعیت ثابت و از تنها محتوای مورد توجهش منبر در تثبیت فرض اولیهاش دستور شنیدهاست. حجاب را مهمترین و آشکارترین و حتمیترین وجه دین دیده و امر به آن قالب درست که خودش قبول دارد را وظیفهی شرعی خودش. نتوانستم از او متنفر باشم. اما سعی کردم به دخترش یاد دهم که دربارهی شرایط امر به معروف کمی بیشتر بداند و از همان برای مقابله و خنثیسازی این تلاش جانکاه و دیوانهکننده استفاده کند.
هرچند خیلی به این که او بتواند بگوید و مادرش بتواند بشنود امید ندارم. دینداری قشری گاهی چنان سفت و نفوذناپذیر است که با خود دین هم نمیشود در آن خلل انداخت.