به سارا گفتم: دوست داری صبح که میرسی در برنامهی خانوادگی دانشگاه شرکت کنیم؟ بدش نمیآمد. گفت: میشه چارشنبهشب شام خوشمزه باشه؟
چهارشنبه شب یک چیزی درست کردم شبیه تصوری که از مرغ هندی دارم. فیلههای سینه را خیساندهبودم در ماست. وقتی آماده چشیدن شد و فهمیدم که بیش از حد تحمل هندی شده سیل ماست و آب پرتقال و آب نارنج و بعد زعفران بود که روان کردم داخل ماهیتابه تا تعدیلش کند و خب به نظر میرسید انقلاب مزهها چیز جالبی ساخت در نهایت.
صبح آخرین مهلت ثبت نام صدرا در آزمونش بود و کار انجام نشدهبود. متوجهشدیم که شناسنامهی او هم گم شده و خب تا اینجای کار پنجاه درصدمان شناسنامه نداشتیم! (سارا هم از تهران نیاوردهبود) شنبه همهمان شناسنامه-لازم بودیم.
ساعت حوالی ده شدهبود. همسرم معتقد بود که برای رفتن به برنامهی دانشگاه دیگر دیر شده. وقتی فهمیدیم ثبت نام صدرا هم ناتمام مانده تصمیم گرفتیم برویم مدرسهاش بلکه گلی به سربگیریم.
چرا همه چیز لنگ میزد؟ انگار همه از دست هم دلخور بودیم. هیچ چیز لطیف و موزون و همه دور هم خوشحالیمی وسط نبود. یک حسی میگفت: فقط کمتر حرف بزن و برو جلو.
رسیدیم مدرسه و مشکل ثبت نام خیلی ساده حل شد. شناسنامه را که عکسدار کنند شماره سریالش عوض میشود. بلد بودید؟ شناسنامه اما آنجا هم جا نماندهبود.
سارا در این فاصله به دوستش سپرد که شناسنامه را به آشنای مسافری بسپارد که بیاورد.
با هم و شاد نبودیم اما کمی آرامتر از قبل.
حوالی یازده رسیدیم جلوی دانشگاه مهریز.دم در مشاجره درگرفت بین پدر و دختر سر شال و کلاه هودی و موقعیت شغلی و نزاکت و …
هنوز از درون ساکت بودم و البته بسیار خسته و دور. ایستادم به تماشا. از هر دو کلافه بودم.
بالاخره رفتیم داخل. از آشنایان پارسال تقریبا کسی نبود. حالم گرفتهشد.
خستهبودم چقدر.احساس کردم بیش از حد توانم در نقش ضربهگیر نقش بازی کردهام.
گوشی را از سایلنت خارج کردم و بی اطلاع بقیه راهافتادم دنبال کوچهباغ. چاووشی اصلا فیت فضا نبود. شجریان بود.راه رفتم و راه رفتم با همایون و محمدرضا. در کوچههایی که خیلی هم کوچه باغ نبود. اما خالی و ساکت بود.
بین هیچ دو نفری نبودم. چقدر بین هیچ دو نفری نبودن خوب بود.
حسابی راه رفتهبودم. در راه بازگشت بودم که سارا از آن طرف خیابان صدایم زد. علیرغم مخالفت زانویم باز راه افتادیم دنبال کوچه باغ. دوست داشتم بشنومش.
با سارا خیلی وقتها ترکیب غریبی از احساس را تجربه میکنم. مقدار نه چندان زیاد اما باکیفیتی از همفهمی و دوستی و مقدار قابل توجه اما گذرا و کمجانی حس «ننه قدیمی و پرتبودن» را. از وقتی دانشگاه رفته دومی بیشتر شدهاست.
داشتیم راجع به فیلم عنکبوت مقدس حرف میزدیم. در ملغمهای از ترس و وهم فرو بودم. رسیدیم جایی نسبتا پرت و خیلی خلوت. ماشین پژویی با تک سرنشین یک مرد میانسال با حرکات مشکوکی اطرافمان میچرخید. ثانیههایی طول کشید تا بفهمم مزاحم است. «سارا بدو» را که گفتم به دو پیچیدیم سمت خیابان.
مردک قهقهه زد. برگشتم و داد زدم: کثافت نفهم!
باز حرف زدیم. او از دانشگاه، دانشجویی، تجربهها، همسالان. من از خوابهایم، حسهایم و پادکستها. اواسط صحبت یکباره به خنده افتاد که: یعنی بدترین فحشی که به زبونت اومد همون بود؟ در حرفش تحسین کم و آشکاری بود و به تصور من تمسخر پنهان و فشردهای.
خودش با فحش مخالف است و از دوستانش متعجب که همه چیز را به نوعی به پایینتنهی خود و دیگران حواله میکنند. با آنها در این مورد حرف هم زده . آنها چقدر قانع شدهاند از این که فحش رکیک، مفید و سازنده و قابل دفاع نیست را نمیدانم. اما پیداست او هم اثر پذیرفته از پیمانهی آنها. آنقدر که «کثافت نفهم» را آنطور نحیف و خندهدار میبیند.
از آن به بعد شناور بودم. کنترلگری عادت و رویهام نبوده اما حس بیپناهی داشتم. حس غربت. حس اینکه دنیای بچهام را دارد باد میبرد. شاید جای خوبی ببرد. اما آنجا من نیستم به احتمال زیاد.
با همهی وسعت نظری که سعی کردم داشتهباشم حس کردم کمبنیه شده و از خودش هم دور. حس کردم پناه آورده به تاقچهی شلوغ و پرازدحام علافان. از دبیرستان که رفت هنرستان بدم نمیآمد که کمی از شدت هدفمندی و تمرکز و جدیتش کم شود؛ اما حالا انگار بعد چهار ترم پاندمی و یک ترم انقلاب زیادی رقیق شده در خود.
تلاش کردم با نااندرزانهترین لحن ممکن دعوتش کنم به خواندن و شنیدن بهتر و بیشتر. به کمی فاصله از سرخوشها. به تماشای بیشتر خودش و رویاهایش. بد پیش نرفتیم.
در راه برگشت دوباره پدر و دختر مواضعشان را تکرار کردند و همدیگر را دلخور. با پدرش بد حرف زد. دوباره از هر دوشان عصبانی بودم و چنان مغموم و ساکت به جاده خیرهشدم که هر دو پسبودن هوا را بو کشیدند و زود ساکت شدند.
به خانه که رسیدیم بساط چای و شیرینی را ردیف کردم. همسرم نیامد. این برای یک معتاد چای یعنی دلخوری و دلشکستگی بیش از حد. گفتم: بد گفتی سارا. زشت گفتی. انصاف نبود. جلوی زبانم را گرفتم که نگویم برو عذرخواهی. چند ثانیه سکوت. بعد بلند شد که برود سمت اتاق بابا.
با صدرا علامت پیروزی تبادل کردیم.
امروز حواسم به سکوتهایم بود. میوههایش را چیدم.خوش نگذشت زیاد. اما روزی بود پر از مشاهده و تامل و تحمل. چایی شیرینی غروب هم خیلی از غبارهایش را شست و برد.
پینوشت: شناسنامهها پیدا شد و رسید.
خودم رو در هر چهار نقش این نوشتار دیدم و از نقش شما حس «تنهاگرد» بودن رو گرفتم. کما اینکه در کوچه ها تنها گردی کردید و به جای شنیدن اون سه نفر دیگه ترجیح دادید صدای خودتون رو بشنوید. حس غربت و جدایی از سارا هم کاملا قابل فهمه. من هم به رویه دیگه همین حس رو با پدر و مادرم دارم. اما خوشحالم که هنوز هستند در کنارم. شما هم از بودنشون قطعا لذت میبرید. لذتی با طعم چای و شیرینی. همین کافیه فکر میکنم.
ممنون. حالا بقیه مون هیچ نفر چهارم را واقعا لطف کردید که دیدید. خیلی نقش داشت و کم گفتمش.
حقیقتش نقشم بیشتر از تنهاگردی تلاش برای مداخله نکردن و اعتماد به اطرافیان بود. بر خلاف بیشتر اوقات گذاشتم خودشون همدیگه رو پیدا کنن و تجربه خوبی بود.
چقدر مادر بودن سخته ،چقدر همسر همراه بودن سخته…
سخته و گاهی خودمون بیش از حد لزوم خودمونو مسئول و متصدی همه چیز حس میکنیم. اون روز سعی کردم به توان بقیه اعتماد کنم و نتیجه خوب بود آزادجان