احوال بندرآباد در دهه‌ی بیست؛ قصه‌های باباعلی۲

بندرآباد روستایی کوچک و کهنسال است که در آن سالها روزگار مردمانش در ستیز و سازش با طبعیت سرسخت کویر به دشواری می‌گذشت.


خاطره مبهمی از سه سالگی‌ام دارم که روی بالاترین پله منبر نوحه می‌خواندم و واعظ با پول خرد و خورا‌کی تشویقم کرد.
خردسالی‌ام را بخاطر ندارم اما با آنچه بعدها پدر مادرم می‌گفتند می‌فهمیدم که روزگار سختی بوده. قحطی و وبا تازه تمام شده بود و مردم هنوز حال خوشی نداشتند.
خانه ما یک خانه صفه دار بود که دو اتاق در انتهای صفه و یکی در کناره داشت. صفه هیچ ارتفاعی نداشت و اتاقها فقط یک در داشتند نه پنجره و نه هیچ دلخوشی دیگری.  در را که میبستی اتاق در ظلمت محض فرو می‌رفت.
تابستانها فقط برای خواب شبانه به اتاق می‌رفتیم. زمستان از صبح دنبال یک گل آفتاب دور حیاط جابجا می‌شدیم و غروب میچپیدیم توی اتاق برای لقمه نانی و خواب.
از بندروا دو قنات رد میشد. قنات صدرآباد و قنات دزوک.
دو آب انبار هم بود آب‌انبار سر حوض و آب انبار تو ده.
از قنات با سبو آب بر می‌داشتیم برای خوردن و شستشو هرچه بود لب جو بود. خانه هیچ آبریزگاهی نداشت.
زمستان از آب قنات آب انبار پر می‌شد و یک سنگ نمک در آن انداخته می‌شد جهت جلوگیری از کرم شدن ( تخمریزی کرمها)  بعد آن را می‌بستند و اردیبهشت باز می‌کردند  . آب خنک آماده بود.
اختلاف طبقاتی خیلی نبود. یک عده که خیلی فقیر بودند بیشتر خوراکشان شلغم و شولی و…بود. خیلی پولدارها هم چند قفیز باغ داشتند که انگور و انار داشت و امثال ماها طبقه متوسط حساب می‌شدیم.  کار می‌کردیم و دستمزدش معمولا غذا بود.
در آن سال‌ها در روستای ما هیچ تبادل پولی‌ای صورت نمی‌گرفت. یک کیسه جو یا گندم یا قند و چای دستمزد مشاغل بود.
تنها غذایی که طبخ می‌شد آبگوشت بود آنهم اگر قادر به خریدن گوشتش بودیم. تنها قصاب ده صبح یک گوسفند ذبح می‌کرد و تا عصر فقط نصف آن فروش می‌رفت. برای فروش مابقی هم شیوه‌ی بازاریابی خاصی داشت که اگر نداشت در آن شرایطی که یخچال و فریزری در کار نبود هر لحظه بیم از دست رفتن سرمایه بود.
لنگی به کمر می‌بست جوری که یک سمت آن رها باشد و بعد گوشت‌ها را در قطعات کوچک به ترتیب لای لنگ می‌پیچید.
بعد راه می‌افتاد دم خانه‌ها که فلانی گوشت نمیخوای؟ طرف معمولا می‌گفت نمیتونم بخرم و جواب می‌شنید که: حالا هر وقت تونستی.  و خلاصه تبادل صورت می‌گرفت.
بعد از ساعاتی اونایی قصاب راه می‌افتاد در کوچه‌ها و هر خانه که گوست برده‌بود را رصد می‌کرد. به محض رویت اولین تنوره‌های دود از اجاق خانه دق‌الباب می‌کرد که: پول گوشت را بده!

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا