معرفی کتاب رهش

معرفی کتاب رهش را از خیلی وقت پیش در برنامه‌ام گذاشته‌بودم و مدام به تعویق افتاد. رهش رمان اخیر رضا امیرخانی روایت عجیبی است. روایتی که به عنوان یک مادر معمار محیط‌زیستی به شدت لمسش کردم.

 

رهش، حکایت شهر وارونه

کتاب با این عبارات شروع می‌شود. توصیف واکنش جانداران مختلف در مقابل زلزله‌ی قریب‌الوقوع.


اسب‌ها از دو روز قبل‌ش سم می‌کوبانند. سگ‌ها دندان به هم می‌سایند. شب‌ش گربه‌ها خرناس می‌کشند. کبوترها بی‌قراری می‌کنند و نصف شب تو لانه در جا بال می‌زنند. قزل‌آلاها عوض اینکه بالا بیایند، خودشان را رها می‌کنند در مسیر پایین‌دستِ رود. ماهی‌های آکواریوم اما همان‌جور مثل ابله‌ها با لب‌های‌شان بی‌صدا می‌گویند «یو» و از دهان‌شان حباب بیرون می‌دهند؛

(متن کتاب رهش صفحه اول)

آنها که رهاترند حرکتی می‌کنند از بی‌قراری؛ اما محبوس‌های دور از خانه‌ای مثل ماهی آکواریوم فقط حباب می‌سازند و یو می‌گویند. آیا “یو” استعاره‌ای از ضمیر انگلیسی you است؟ آیا ماهی‌ها مثل باقی بی‌قراران فرافکن از توجه به “من” خود گریزانند؟
بعد دوربین می‌چرخد سمت دعوای زن و مرد قصه؛


من اما یقین دارم که مردها فقط ظرف می‌شکانند… نه از شبِ قبل، نه از دو روزِ قبل؛ از ماه‌ها قبل‌ش. شاید حتا از سال‌ها قبل‌تر… اصلا از همان سال که ازدواج کردیم… از چند شبِ بعدش ظرف می‌شکاند. ماهی آکواریوم نبود که دهان‌ش را یو کند… باید ظرف می‌شکاند دیگر. از مردی این‌قدر بُرده بود…

(متن کتاب رهش صفحه اول)

شخصیت‌های کتاب رهش


علا و لیا یک زوج معمار هستند. زوجی که با عشق و آرمان شروع کرده‌اند و حالا در آشفتگی و اعوجاج زمانه با هم در تنازعی مدامند.
در دعوای اخیر علا سومین بشقاب سفال یادگاری از سفر همدان را می‌شکند.
سفر دانشجویی همدان که در آن نخستین بار با نگاه عشق، همدیگر را دیدند. سفر دانشجویی همدان که معلوم نیست دانشجوهای معماری را برای چه می‌بردند وقتی تهران شده قبرستان عمودی سنگ‌های چینی.
بشقاب‌هایی شکست که لیا خریده‌بود و دختر مانتو جینی به تمسخر و شوخی زندگی آینده‌ی علا و لیا و فرزندشان را در آن دیده‌بود. دختر مانتو جینی که آخر قصه هم از او خبر می‌گیریم.
علا از روستاست اما مشتاق جهان مدرن پیشرفت شغلی و پوسته‌ی بیرونی افتخارات. علا معاون شهرداری منطقه است. روزگاری عاشق لیا بوده و آرمان‌های مذهبی داشته‌است. اما حالا از او و دلبستگیش به ارزش‌های پایدار کلافه است. 
لیا تهرانی اصیل است اما دلبسته‌ی ریشه‌ها و طبیعت. دلبسته‌ی بید مجنون خانه‌ی پدری (که حالا با علا ساکن آن هستند) و برادرش نارون در خانه‌ی همسایه است. تابی که سالها از زمان کودکی‌اش بین این دو درخت بسته‌شده‌بود. تابی که هنوز هم برای ایلیا پسر ۵ ساله‌ی لیا و علا تاب است.
لیا مدتی در یک دفتر معماری کار می‌کرده‌است. او مدام به “بچه‌های ساکنین” خانه‌ها اشاره می‌کرده و دل‌نگران بوده برای پنجره‌ها ایوان‌ها و نورگیرها.
این است که یک روز مدیر دفتر محترمانه عذرش را می‌خواهد: گمانم “بچه‌های ساکنین خانه” ی خودتان بیشتر به شما نیاز داشته باشند.

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا