من و حیوانات؛ قسمت اول؛‌ عبور از ترس و نفرت

از کودکی شیفته‌ی همه‌ی مظاهر طبیعت بودم. آب و باد و گیاه و نور و حتی خاک! اما دوستی با حیوانات برای من در کمینه حد ممکن بود. حدی که با کمی اغماض فقط می‌شد آن را فقدان دشمنی نامید! حسم نسبت به آنها ملغمه‌ای بود از ترس و بیگانگی و چندش.

با این حال از اواسط نوجوانی خودم را در جرگه‌ی طرفدارن محیط زیست باور کردم!

ساعات پایانی آفتاب کهن؛

۲۵ ساله بودم تازه مادر شده یودم و در جریان بستن پایان‌‌نامه‌‌ام نگاهم به انسان، طبیعت و خانواده با رقت و رافتی عمیق آمیخته‌بود.

سال ۸۰ کتابی خریدم به اسم از جنس نور.

کتابی عجیب در موضوع زیست‌بوم و زیانکاریهای انسان نسبت به خویشتن و طبیعت که خوراک خودم بود و به نظر می‌رسید عنوان لاتینش بار معنایی عمیقتری دارد:

 The Last Hour of Ancient Sunlight 

اگر چه همیشه دل‌سپرده‌ی این موضوع بودم اما مطالعه‌ی آن کتاب نقطه‌ی عطفی در نگاه حرمت‌گذار من به طبیعت به شمار می‌رفت.

متاسفانه هر چند بار که آن را خریدم به دیگری بخشیدمش از بس که دلم می‌خواست زیاد خوانده‌شود؛‌ اما از آنچه به خاطرم مانده عجیبترینش سه راهکار است از بخش پایانی کتاب؛ اگر در جستجوی جهان بهتر هستید این سه را دریابید:

  • تلویزیونها را خاموش کنید!
  • دوباره به زنان اختیار دهید!
  • به چشمهای خداوند نگاه کنید!

دیدن این عنوانها همان و بی‌پای و سر به خانه‌دویدن همان! مشتاق بودم بفهمم راز این راهکارهای عجیب برای نجات جهان چیست!

از دو تای اول بسیار گفته‌بود و روزی درباره‌ی آنها خواهم نوشت؛‌ اما سومی؛

نوشته‌بود: خداوند را در چشمهای همه‌ی موجودات زنده به وضوح ببینید!

چشم آهو به چشم یار می‌ماند

کتاب شاعرانه و استعاری نبود. گره کور جهان آشفته را منزل به منزل بر مبنای تاریخ و واقعیات تشریح کرده‌بود و من مجاب شدم که به دستورالعملش به عنوان یک راهکار نگاه کنم نه یک غمزه‌ادبی.

آیا دوستی من با جیوانات در نقطه‌ی عطف تاریخی خود بود؟

راهکار کتاب شاید می‌توانست بخشی از سرگشتگی و پریشانی همیشگیم در این موضوع خاص را سامان بخشد.

من در محیطی بزرگ شده‌بودم که جز مورچه‌ها و سایر حشرات با چیزی به عنوان حیوان خانگی معاشرت نداشتم و اولین و آخرین تجربه‌ی تعامل نسبتا نزدیکم با حیوانات برمی‌گشت به روزهایی محدود از نوروزهای کودکیم در خانه‌ی مادربزرگ؛

روزهایی که سعی می‌کردیم در خدمت و مفیدبودن از هم عقب نیفتیم. صبحهای خیلی زود برای برداشتن تخم‌مرغ از مرغدانی با داییم همراه می‌شدم. آن بوی بد، فضای تاریک مرغدانی در آن خانه‌ی شهری، هراس از نوک‌زدن مرغها و همینطور دزدیدن تخم‌مرغ از مرغ را اصلا به عنوان خاطره‌ای معنوی در ذهنم ثبت نکرده‌ام؛

حالا تام هارتمن دعوتم می‌کرد که به چشم سگها و گربه‌ها و هر موجود زنده که توانستم نگاه کنم و شاهد حضور زنده‌ی خدا باشم.

می‌شد گفت برای اولین بار بود که دعوت می‌شدم به یک تجربه‌ی معنوی غیرنسیه و کاملا نقد که یا جواب می‌داد یا نه.

جویای احوال نتیجه اگر باشید باید بگویم که: آری جواب می‌داد!

نمی‌دانم خود خدا بود یا خویشانش اما چیزی که از دریچه‌ی آن نگاههای عجیب می‌دیدم نوعی اطمینان و حرارت ناب زندگی بود و تلاش برای تکرار این تجربه هنوز هم ادامه‌دارد.

در روزهای آتی ادامه‌ی این ماجرای ناتمام را خواهم گفت…

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا