من و نوشتن

نوشتن برای من قصه‌ی امروز و دیروز نیست.

از نوجوانی مینوشتم دلنوشته و غرنوشته…دانشجو که شدم به فرموده یک استاد ناب چیزی شبیه به آزادنویسی را تجربه کردم که آن هم البته غر بود بیشتر و شرح جستجو و نابلدی … گاهی که پای غرهایم تا صبح می‌نشستم به جاهای خوبی هم می‌رسیدم، خیلی از طرحهایم را اینطوری شکارکردم.
بعد یک روز در یک سفری استاد دفترم را خواند و تحسین کرد البته نقد هم…اما مزه‌ی خوانده‌شدن رفت زیر زبانم و شوق مخاطب داشتن بیشتر شد.
تک‌دختر خانواده بودم با چهار برادر و حسابی به تنهایی و انزوا انس داشتم. در خانه‌ای که همه همه جا پخش بودند من مالک بهترین اتاق خانه بودم و سخت درگیر خودم. اغلب در اتاق خودم بودم اما حوالی ۲۲ سالگی مهتابی خوبی در حیاط ساختیم که دل طبیعت‌باز  من را حسابی شکار کرد. تنها کسانی که حوصله حمل رختخواب به حیاط داشتند من و بابا بودیم. بابا با رادیوی کوچک و روز نامه‌هایش گوشه‌ای اتراق میکرد و من هم با دفترم گوشه‌ای دیگر… حسابی می‌نوشتم قبل از خواب… یک روز جمعه وقتی بیدار شدم بابا را دیدم که در حال تغییراتی در پاسیوی کنار اتاقم هست که درباره‌اش قبلا حرف زده‌بودم و کسی تحویل نگرفته‌بود! مامان گفت: چی نوشته‌بودی تو دفترت؟ بابا از صبح بغض‌کرده میگه باید قدر اینو بیشتر بدونیم!  بله دل‌بردن از طریق نوشتن هم اینطوری کشف شد! (بابا بنده خدا نمی‌دانست لای آن استعاره‌ها چه ماجرای ممنوع و مزخرفی مخفی شده‌بود!)

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا