تکثر و گونهگونی همه جا حتی در اقلیم زخمهایمان نیز دارد جای خودش را باز میکند. شما را به حضرت حقیقت قسم که گمان مبرید زخمهایمان از یک قماش است.
از سال ۸۸ شروع شد وقتی باران آگاهی شروع کرد شستن آن پتوی رسی که از سر تا پای ادراکم را پوشاندهبود.
تا آن وقت گمان میکردم دنیا را از پشت دریچهی چشمهایم میبینم اما ناگهان باران بارید و فهمیدم این عینک هزار فیلتر روی چشمهایم است که به مناظر پیش رویم فرمان میدهد که چه باشند.
یحتمل هنوز هم چشمهایم منزه از آن نیستند اما حالا دیگر به وجود آن عینک پی بردهام و مقهورش نیستم.
او
دلهره دارد و مثل روزهای کرونا نگران است. میگوید ببین چطور دارن جوونامونو میکشن؟ میدانم که فیلترشکن ندارد. میگویم: خبرها را از کجا میگیری؟ میگوید: هر روز ظهر اخبار رادیو میگه که چقدر بسیجی و پاسدار کشتهشدن. کاش به جاش این دختروکا را میکشتن!
خشکم میزند. چشمهایم تا منتهی الیه ممکن از حدقه میزند بیرون. توضیح میدهد که دختربچههای دبستان مجاور ظهرها مقنعه در دست با موهای رها و سرخوش از مدرسه برمیگردند. قلبم درد میگیرد. چرا این زن را نمیشناسم؟ یعنی اینهمه از هم دوریم؟ چطور میتوانم این فاصله را طی کنم؟
این مدت خیلی تلاش کردهام همدل باشم و وسیعنظر. دوباره تلاش میکنم از دریچهی نگاه او ببینم.
شک ندارم که او زن مهربانی است بخصوص نسبت به بچهها و علیالخصوص دختربچهها.
دورت بگردم و قربون قد و بالات بشم از دهانش نمیافتد موقع دیدنشان. محبتشان بلد است حتی چشمهایش را تر کند؛
اما روزگار به او مجال نداده زیر باران برود و هنوز زیر آن پتوی رسی در خویش است. پتویی جادویی که تا وقتی زیر آن هستی وجودش را حس نمیکنی و خود را و چشمهایت را آزاد و رها میبینی. بخصوص که آن پتوکش شارلاتان و بیهمهچیز اسم رسوب سیاه را گذاشته باشد دین، خدا و تنها حقیقت موجود.
او را با نام دین پروردهاند. دینش را هم بیش از هر چیزی گره زدهاند به رخت و لباس و حجاب زنها.
چهار آبانهای شش سال اول مدرسه را در دههی چهل با پوشیدن جوراب سفید دم در (به جای شلوار) و بیرون آوردنش همان دم در سر کرد تا پدر مهربان و البته پتوبانش نفهمد.
برای ورود به شش سال دوم هم هرچه اشک ریخت نتوانست راهی پیدا کند. اشکها را البته زیر پتو میریخت چون اشتیاق رفتن به دبیرستان جایی که جوراب چهار آبانهایش همیشگی بود و معلمهایش مرد هیچ دفاعی نداشت. گزینهی دیگری نبود. دختر مشتاق دبیرستان یعنی دختر بیحیا. او نمیخواست بیحیا باشد. هرچند هنوز هم بعد از نیم قرن در توصیف لباسهای دبیرستان آن دوره حسرت و شوق و ذوقش آشکار است.
بعد، چند سال بعدش را میبینم در خانهی شوهر. نشسته لب جوی آب و اشکهایش روان است. شبهای دوشنبه کلی از فامیلهای شوهر جمع میشوند توی اتاقشان تا «تلخ و شیرین» ببینند.
آنها اولین خانه در کل طایفه هستند که تلویزیون خریدهاند. پدرش رفت و آمد به خانهی آنها را قطع کرده و لقمهی خانهشان را به خاطر تلویزیون مستهجن شاه ناپاک میداند. اشکهایش میریزد توی آب و آرزو میکند: میشه یه روزی بیاد که تلویزیون پاک و تمیز بشه؟ زنهاش حجاب داشته باشن؟ میشه روزی بیاد که باباها با شوهرها دوباره دوست بشن؟
آن روز میآید. حدود چهار سال بعد. تلویزیون پر میشود از زنهای باحجاب. پدرش هم تلویزیون میخرد. هر روز ظهر وقت ناهار: انجز انجز انجز وعده بر صف مشرکان حمله میبریم و از این قبیل صداها مینشیند کنار سفرهی نان و ظرف آب.
بتشکن آمده و بت شده. هر روز مغز جوان تازهای کف بشقاب است. محله هر روز عزادار است. برادر شانزدهسالهاش شهید میشود. خیلی از شهیدها قبل رفتن از برابری ارزش سرخی خونشان و سیاهی چادر خواهرانشان میگویند. مادرها افتخار میکنند. خواهرها سیاهپوش مطلق میشوند. حتی چادرهای براق شرمن را با اکراه و اما و اگر میپوشند چون آن سیاهی غلیظ مذکور را اعاده نمیکند. سیاهی چادر و ارزش و اهمیت حجاب مانیفست تکرارشونده و عیان حاکمیت شده و سر منبر و روی صفحهی تلویزیون مثل مانترایی مقدس دایم تکرار میشود. از خواندن تلاوت را بلد است و از دیدن تلویزیون را و از شنیدن منبر را. این مانیفست سالهای سال تکرار و تثبیت میشود.
میگذرد اینترنت میآيد. حالا غلظت منبر و شعارهای تلویزیون کمشدهاست. فتنهی ۸۸، پوست موز مبسوطی انداخته زیر پای نظام. بچههایش را میشناسد و باور دارد.. بر باد رفتن امیدهایشان را دیده و اشکهایشان را. میداند که آن چه نمیخواهندش چیز پاکیزهای نیست. برای همه دعا میکند.
در یکی از روزهای میانی سال ۸۹ دخترش بدون چادر پا به خانهاش میگذارد: نمیپرسد چرا چادرنپوشیدهای؟ میپرسد: پس چادرت کو؟ فرق زیادی است بین این دو سوال.
دخترش بعد از مدتها خوددرگیری پرچم اهریمن را زمین گذاشته. غمگین میشود. اما دخترش را مصمم میبیند و کمکم میپذیرد.
اردیبهشت ۹۲ یک روز معصومانه زنگ میزند که: حالا دوباره چادری میشی؟
سال به سال اهریمن لختتر میشود. همه اسافلش را رو میکند. بچهها بزرگ میشوند بدون هیچ پرچم. بچهها میپرسند میخوانند میبینند میدانند. بچهها پتوی رسی را تا کلفت نشده میبرند زیر باران.
ادامه دارد