نقد فیلسوفان کهن بر دموکراسی را میشود درک کرد. این که برآیند ریز و درشت، عالم و عامی، بشود تصمیمگیرنده سرنوشت جامعه ترسناک است. اما ترسناکتر هم میشود وقتی متوجه باشیم که معمولا عالمان از عامیان هم کمشمارترند و هم فروتنتر. دانایان قاطعیت یا حتی اعتماد به نفس کمتری دارند؛چرا که از حجم وسیع آنچه نمیدانند و میخواهند بدانند آگاهند.
در ذات و طبیعت زندگی آدم دانا سرگرم اندیشهها و کتابهای خویش است. او به احتمال زیاد کیف میکند از این تعبیر ولتر که: من با اندیشه تو کاملا مخالفم اما حاضرم جانم را فدا کنم تا تو بتوانی اندیشهات را بیان کنی (و احتمالا دست از سر من برداری!)
آدم دانا مار را به انواع زبانها و تعبیرها میخواند و میفهمد و ککش هم نمیگزد از این که عامی فقط عکس مار را بفهمد و باور کند. چنان سرگرم غنای درون خویش است که نمیفهمد سیل دارد میآید. نمیفهمد بالاخره سیل تصمیمهای خام عامی، او و کتابها و غنا و درون و بیرونش را و البته خود عامی بینوا را با خود میشوید و میبرد.
اینجا، دقیقا همینجا گره ترسناک و دردناک دموکراسی نمودار میشود. جایی که میفهمی عالم عزیز! باید برای ساعاتی کتاب را میبستی بلند میشدی و در امتداد وقت قدمی میزدی تا اطرافیانت را درک کنی.
باید میرفتی و نقاشی بلد میشدی و کنار نوشتهها و تحلیلهایت چنان درست و واقعی نقش مار میزدی که باورش کنند. که اژدها شود و راه بیفتد و چراغ روشن کند روی نوشتهها و تحلیلهایت.
میگویند: آدم از متوسط اطرافیانش فراتر نمیرود.
چقدر اولین بار که با این تعبیر مواجه شدم از آن ترسیدم و چقدر تلاش کردم باورش نکنم. اما تیزی و درخشش غیر قابل انکاری داشت و آنقدر سریع، شواهد و قراینش را رو کرد که با قدرت و سرعت رفت نشست وسط باورهایم.
حالا میتوانم احتمال بدهم که همین مفهوم، اساس توجیه شغل معلمی است. وگرنه تا آنجا که من میدانم به خودی خود، دانایی، فروتنی فزون است و خاموشیخواه. هرچه بیشتر بخوانی و بدانی تمایلت به فرورفتن در غار تنهایی و انزوا و احترامت به سکوت و خاموشی بیشتر میشود، اما این قانون ترسناک را که باور کنی از جایت بلند میشوی به درختی تکیه میزنی و مرکز دایره شاگردانت میشوی تا بیاموزیشان و بزرگشان کنی. چون نمیخواهی خاطره سیل دوران کودکی دموکراسی دوباره تجدید شود و بر آب گلآلودی معلق و مغروق شوی که آدم و گوسفند و درخت وریز و درشت را با هم به یغما برد.
بلند میشوی و بر وسوسه شیک و عارفانه “آب کم جو تشنگی آور به دست” مهار میزنی و حواست هست که گاهی باید آب، رو کنی و گرنه تشنه و تشنگی فراوان است. باید دل سنگ را بشکنی تا آب زلال و حقیقی فوران کند قبل از اینکه کاسبان حماقت با نوشابه و ساندیس،تشنگی و تشنگان را خفه کنند.
میفهمی که اگر دنبال گوشه امنی برای نشستن و خواندن و فهمیدن و زنده ماندن هستی چارهای نداری جز این که ” گفتگو” را بلد شوی. گفتگو با هم مدارهایت هنر نیست، باید یاد بگیری از آنچه میفهمی با کسانی سخن بگویی و سخن کسانی را بفهمی که با تو خیلی خیلی فرق دارند.
پینوشت: این متن را ۵ سال پیش نوشته بودم. این روزها هم خیلی به گفتگوی شفاف با شبانان پرشمار پیرامونم فکر میکنم.
جانا سخن از زبان ما می گویی 👏🏻🌹
بیا سوته دلان گرد هم آییم…:)