عدوی تو نیستم انکار توأم

در سطحی از وجودم بی‌نهایت هراسانم از آینده‌ی این سرزمین. هراسانم که می‌بینم تیغ و فرمان و سکان و نقشه افتاده در کف دیوانگی و زوال.
عشق به زندگی و طبیعت مدتی است که برایم در قامت گریستن و سر در گریبانی ظاهر می‌شود. مدتی است در هجوم غم، خاکستری و خاموشم.
در سطحی دیگر اما تصمیم‌گرفته‌ام برای تشرف دیوانگی و زوال به مقام خرد و جاودانگی دست به دعا بردارم.
دعایی نه کلی و سست و گاه به گاه که جزئی و سفت و علی‌الدوام دست کم تا چهل روز.
عزم‌کرده‌ام هر شب دانه دانه تا صد دانه برای او دعا کنم. برای کسی که بیش از همه مقصر و مختار و مسئولش می‌دانم در فلاکت این سرزمین.
دعا کنم برای شکفتن عشق و ایمان در قلبش؛
برای رفتنش زیر باران؛
برای نوشیدنش از آب چشمه؛
برای عاشق وطن‌شدنش؛
برای عاشق طبیعت شدنش؛
برای عاقبت‌بخیری‌اش؛
برای متصل‌شدن به صفای کودکی‌اش؛
برای گشوده‌شدن چشمم به نیکی و پاکی درونش؛
جستجوی صد جمله طلب حس عجیبی دارد که خیلی از گریه و سر در گریبانی حال‌خوبکن‌تر است.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا