انقلاب و رگها و عصبهایم

نشسته‌ام فرش دست دوم دستباف را رفو می‌کنم و آهنگ خارجی فضا را پر کرده‌است. با خودم فکر می‌کنم چرا چطور شد که بچه‌هایم این‌همه با زبان غیرمادری انس گرفتند؟ نه که بد باشد اما حس غربت می‌کنم حس فاصله.

everybody nows…

می‌پرسم اوری بادی چی چی را می‌دونه؟

پسرم میگه:

همه می‌دانند که قایق سوراخ است

همه می‌دانند که ناخدا دروغ گفت

اشک توی چشمهایم جمع می‌شود. انگار جواب سوالم روی صورتم جاری است.

با جدیت بدون بلدبودن و پیش‌زمینه اما با کیفیت قابل قبولی سی سانت از حاشیه فرش را رفو کرده‌ام و به خودم افتخار می‌کنم!

در واقع از خودم تعجب می‌کنم که با وجود اینهمه آدرنالین فشرده در فضا و در رگهایم برای کارهایی مثل رفو و نوشتن و پختن و خوردن و بوسیدن و بوسیده‌شدن و حتی طراحی وقت و انرژی می‌دزدم و به ۵۴ سال بعد فکر می‌کنم.

۵۴ سال بعد که توی انارستان دم اطلسی با یزد آباد و خوشحال خداحافظی می‌کنم و می‌روم زیر گِل.

امروز طبق تقویم محتوی باید معرفی کتاب می‌داشتم ولی به حکم سرگشتگی و آدرنالین و هزار حال نگفته از خودم تخطی کردم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا