ایاصوفیه قسمت یا همت
روز سوم تصمیم داریم متروی استانبول را امتحان کنیم. امروز روز ایاصوفیه است. از دفعه قبل که برنامهی تور یک مسجد آبی به جای ایاصوفیه به خیکم بست و گفت: که اینو دیدی؟ اون یکی هم عین همینه! داغش به دلم ماند. شرایط دفعهی پیش برای اصرار مناسب نبود اما این بار از اول گفتم که ایاصوفیه خط قرمز من است کمی هم بیش از حد لزوم تاکید و تکرار کردم و بالاخره امروز به مراد دل میرسم.
بچهها و همسرم برای سردرآوردن از مکانیسم شارژ بلیط وقت نهچندان کمی صرف میکنند و باز به خودم یادآوری میکنم که بدجور توی این مسائل خودم را کنار میکشم و حتی برای یادگیری وقت و تمرکز نمیگذارم. به خودم جواب میدهم که وقتی مجبور باشم بلدم روی پای خودم بایستم و خودم جواب میدهد که: بهرحال نگی نگفتم و…مکالمه چندان مودبانه پیش نمیرود.
در ایستگاه محدودهی ایاصوفیه پیاده میشویم. فضا قشنگ است و البته شلوغ. جلوی در مسجد صف هست. جلو میرویم که ببینیم مکانیسم ورود چگونه است. نگهبان به انگلیسی معیوبی توضیح میدهد که امروز جمعه است و مسجد برای نماز در وضعیت توریستی نیست. اعلام میکنم که فور پری قصد ورود دارم. توضیح میدهد که: پری نات فور وومن! انگار نه انگار که بابت زن و زندگی و این مسائل خون کف خیابان سرزمین من ریختهاست. حرفش را بیخجالت و معذببودن میزند.
میفهمیم که برای دیدن مسجد باید تا بعد از ظهر صبر کنیم. میتوانیم سراغ بازار بزرگ برویم تا عصر. راه میافتیم سمت بازار و مطمئنم که هیچ دلیلی ندارد که عصر نتوانم وارد مسجد شوم.
بازار بزرگ استانبول
از شلوغیهای اول بازار رد میشویم و کمکم میرسیم به جاهای آرام و باشکوهش. بازار بزرگ استانبول کمکم مرا میگیرد و در من حلول میکند. نمیشود گفت که خیلی متفاوت از بازارهاییاست که دیدهام اما بهرحال من همیشه تحت تاثیر فضای بازار هستم و برایم تکراری نمیشود. سقفهای بلند وآراسته و نبود همهمهی بیرون جوری جریان زنده و انسانی زندگی است. فروشندهها سعی میکنند شکارمان کنند اما نه با تهاجم. فیالواقع به شیوهی پروانهای نه کنهای! جایی در ظرفی کوچک شیرینی تعارفم میکنند برمیدارم. مزهی بهشت میدهد. یک جور عجیبی خوب است. پای دلم گیر میافتد از آنجا رد شدهایم اما در مغازهای دیگر چند قطعه شیرینی میخریم. ترکیبی غنی از مغزیجات است با طعمی استثنایی.
همه تن نگاه میشوم و راه میروم و راه میروم. قرار نیست چیزی بخریم و چیزی هم توجهم را جلب نمیکند. اما یاد مژگان میافتم و این که اول بار او یادم داد که میشود سهم خود از بازار را تماشا دید و کیفش را برد. بلد نبودم و گاهی با اینکه چیزی را پسند نمیکردم احساس زیانکاری میکردم از وقت تباهشده. آموختههای مژگانی همین قدر مسخره و کاملا کارآمد و با بسآمد بالا راه به راه توی زندگی یادم میآید. چند روز دیگر موعد دورهی دوم شیمیدرمانیاش میرسد و من هنوز به هول و هراس این ماجرا عادت نکردهام.
یک ژاکت سبز بلند و یکدست و ساده از همانها که هرگز توی یزد پیدا نکردم میبینم و میخواهم که بخرم. اما یادم میافتد که باید دست کم هشت کیلو لاغر کنم که چنین چیزی روی تنم مضحک نباشد.
صبحانهی زودهنگام هتل خیلی زود به مصرف ماهیچهها رسیده و سر ظهر دنبال رستوران میگردیم. به احترام پارمیس و توصیههایش این بار حتما باید آدانا کباب را امتحان کنیم. سفارش میدهیم و به طبقهی بالایی رستوران میرویم که جای دنج و خیلی خلوتی است. انتظار خیلی طول نمیکشد و آدانا کباب؟ از من میشنوید همان کوبیدهی خودمان است با قدری دنبهی اضافه. البته هیبتش بیشتر به کباب بناب شبیه است.
بعد از ناهار برایمان چای در لیوان کمرباریک میآورد که به شدت میچسبد و قشنگ در دپارتمان لذت حافظه ثبت میشود.
راه میافتیم و من با شوقی نهان بال میزنم سمت ایاصوفیه. حوالی ساعت ۲ عصر هست و حتما نماز مردانهشان تمام شده تا حالا. به محوطه که میرسم آه از نهادم بلند میشود. صفی بسیار طولانی جلوی در مسجد تشکیل شده و اسفبار اینکه تکان هم نمیخورد. هرچه جلو میرویم به انتهای صف نمیرسیم. خانواده به احترام شوق من ساعتی مینشینند تا صف ماهیتش را نشان دهد. اما در حیرتم از این همه رقیب که عاشقتر از من در این صف طویل ایستا دوام آوردهاند. بالاخره در عین ناباوری به این نتیجه میرسم که باز هم دیدار ممکن نیست و باید همهی شنیدهها و توصیفهایی را که شنیدهام به امید دیدار نامعلوم آتی به حافظه بسپارم. با اندوه میگویم برویم. برویم سمت ساحل بلکه طبیعت بیش از معماری مهربانی کند.
خانهی آبی دوست
کنار دریای یک جای نشستن پیدا میکنیم و مینشینیم. در ذهنم ساحل شنی بود جایی که بشود دست و پایی به آب تر کرد و به روح دریا نزدیکتر شد. علی ایحال که جای نشستن روی اسکله هم به سختی جور شد. اما زیباست و متفاوت. یکجور آبی سیر که با امواج ملایم و سنگین تاب برمیدارد و بالا و پایین میرود.
تنگهی بسفر را متصلکنندهی دریای سیاه و مرمره میدانند و دقیقا نمیدانم الآن در محضر کدامم. دقایق طولانی در صلح و سکوت وحدتی کمنظیر به آب خیره میشویم و در حالیکه هنوز دلم جا مانده آن سمت، راه میافتیم طرف پل و از کنار یک کرور ماهیگیر و طعمههای رقتانگیزشان رد میشویم.
میرسیم به بافتی تاریخی که ماشین در آن تقریبا نیست و تراموا یکجور خیلی صمیمی و بیسر و صدایی ناگهان از کنار آدم رد میشود. واقعا تعجب میکنم که چرا زیاد آدمها را زیر نمیگیرد.
جلوتر در مسجدی تمیز نماز میخوانم و هرچه سعی میکنم زیادی مثبتاندیش و مقایسهگر نباشم چیزی ته ذهنم از فقدان بوی عرق پا در فضای مسجد متحیر است. زمزمه میکنم که یادت باشه ما رو تو خونهت راه ندادی آخدا!
در مسیر بازگشت زن محجب بریتیشلهجه را دوباره میبینیم و کمی چاقسلامتی میکنیم که اتفاق عجیب و جالبی است.
در اواخر خیابان استقلال تصمیم میگیریم که به پاس مجاهدت ماهیچهای بینظیرمان خودمان را به بستنی و این چیزها مهمان کنیم. سر میز که منتظریم زنی از میز کناری سر حرف را باز میکند. اهل تاجیکستان است و پارسی زبان. اسمش امیده است و از اوضاع انقلاب ایران میپرسد. حس خیلی خیلی عجیبی است حرف زدن با همزبانی غیرایرانی که صدای تغییر را در ایران شنیده است. گفتگوی خیلی دلچسب و پر و پیمانی در مدت زمان کم شکل میگیرد. چیزی که تازه میفهمم برای من میتواند مهمترین هدف سفر اینچنینی باشد.
شب آخر است. با ولع تمام عکسها را در گروه چهارنفرهمان آپلود و در گوشیهای خود دانلود میکنیم. فردا وقت وداع با زیباییها و غمزههای این شهر قشنگ است.
خداحافظ زیبای آبیپوش پراطوار! خداحافظ اینترنت پرسرعت بیفیلتر! خداحافظ یک جرعه زندگی معمولی!
این جمله خیلی قشنگ بود: خداحافظ یک جرعه زندگی معمولی! احسنت!
خیلی درد داره که کشوری در حد ترکیه هم اونقدر حسرتبرانگیز باشه.
حسرت چه چیزهایی به دلمان مانده ،….خیلی قشنگ نوشتی ممنون
نمیدونم چرا ته دلم یه امید سمج و یه شادی مشنگ نشسته…واقعا نمیدونم چرا
خیلی در وضعیت اشک دم مشک هستم می دانم، ولی آن بخش صحبت با امیده ( چه اسم با مسمایی برای این مکالمه) اشک هایم را سراند تا زیر چانه!
حس و حال خودم هم همین بود شقایق جان. اونقدر که با همدلی و غم توی نگاهش میپرسید اون امیدهی آشنا
سلام. چرا دیگه نمی نویسید؟ همراه وبلاگ های دیگه،وبلاگ شما را هم گاه به گاه چک میکنم و نوشته ها و کلمه هاتون یه حس واقعی قشنگی داره.
سلام نجمه جان…گرفتار بازیای نوروزم. ایشالا دوباره چنگ میندازم دامن خودم و پیدام میکنم. بدجور دلتنگ نوشتنم. این مدل احوالپرسی کمیابت خیلی به دلم نشست توی غربت این وبلاگ
ممنونم. به امید دیدارتون در این وبلاگ🌱