پلشتی انحصارطلبی یا لذت وفا؟ این است مسأله!

کتاب شازده کوچولو را سالها پیش خواندم و بارها و بارها آن را مرور کردم؛‌ بر خلاف تصور رایج، این کتاب را بیش از آنکه رمانتیک و عاطفی ببینم درای ساختار محکم و قابل تحلیل فلسفی می‌بینم که توانسته در حوض احساسات پرشور و زلال نویسنده شنا کند و چیزی ماندگار ورای زمانها خلق کند.

شازده‌کوچولو در قالب یک بنای یادبود

ساختارمندی و استحکام فلسفی این کتاب سه بار در دوران تدریس مرا وسوسه کرد که آن را به عنوان تمرین طراحی به دانشجویان معماری عرضه کنم. سه تجربه‌ی متفاوت و فوق‌العاده که متاسفانه فقط از آخری تصاویری ثبت کرده‌ام.

فرض ما بر این بود که درست‌شدن هواپیمای خلبان یک ماه طول می‌کشد و در این مدت شازده کوچولو در اقمتگاهی که ما برایش طراحی می‌کنیم حضور داشته باشد و وقتی رفت این اقامتگاه به مکان یادبود او تبدیل شود. این تمرین برای درک ارتباط معنوی انسان و فضا تمرین فوق‌العاده‌ای بود و علاوه بر طرحهای جالب بچه‌ها در دو مورد از کلاسها گفتگوهای الهام بخشی هم رقم زد.

رها یا آزاد یا مختار؟

این متن را چند سال پیش نوشتم و حالا دستی به سر و رویش کشیدم؛ پیداست که من بازگردان احمد شاملو و کلمه‌ی شهریار را خیلی برازنده‌تر از شازدگی می‌بینم برای این شخصیت عزیز.

***

هیچکس مثل شهریار کوچولو خطر انحصارطلبی را برای من آشکار نکرد؛ خطری که راوی قصه رویه همیشگیش را به خاطرش کنار گذاشت و مستقیم نصیحت کرد که:

بچه ها هوای بائوباب ها را داشته باشید…

بائوباب ها ناغافل همه سیاره را می‌گیرند و متلاشیش می‌کنند و شهریار کوچولو با همه لطف و نازک خیالیش هر روز صبح آنها و حتی از ترسش ،علفهای ناشناخته دیگر را هم ریشه کن می‌کند.   

این تصویر کمی رنگ و بوی فاشیستی دارد اگر کوچک‌بودن سیاره‌ی او یادمان برود؛

 در غیر اینصورت متوجه خواهیم بود که وقتی پای محدودیت مکان وسط باشد کمی قلع و قمع و قطع فرصتهای برابر لازم خواهد بود.

از آن طرف اما ماجرای گل سرخ است؛ زیبای مغروری که شهریارش را برای خودش می‌خواهد. شهریار می‌رنجد و می‌گریزد؛ پناه می‌برد به گرد جهان از شر آنکه می‌خواهد تمام دلش مال او باشد.

بعد از دور جهان چرخیدن و بسیار خوبان و بدان دیدن می‌رسد به باغ گل سرخ؛ جایی که پنج‌هزار گل مثل یارش در دسترسند و سقوط می‌کند در باران اشک؛

بعد روباه می‌آید و صیدش می‌کند.

با روباه یاد می‌گیرد که روح رابطه آن چیزی است که می‌سازی با هم؛ یاد می‌گیرد که آنچه در صبوری و معاشرت با بد و خوب یارت می‌سازی گنج توست؛‌ گنجی که نمی‌شود آن را کپی کرد یا دزدید!

یاد می‌گیرد که اهلی‌شدن و اهلی‌کردن ثمره‌ی وفاست.  

شهریار  کوچولو رها است آنقدر که وقتی دلش پر زد برای هوای تازه درنگ نکند و آویزان پرنده‌های مهاجر سفر کند به ناکجا!

شهریار کوچولو شیدا و رند است؛ قشنگی پنجهزار گل سرخ را می‌بیند و فریاد می‌زند: خوشگلید!

شهریار کوچولو بی‌باک است و  اهل خطر؛ گلدان دلش را لب پنجره‌ي روباه و خلبان رها می‌کند و نمی‌ترسد از اهلی‌شدن؛

اما بیشتر و پیشتر از همه‌ی اینها شهریار کوچولو آزاد است و آزادیش را می‌فهمد و از آن نمی‌هراسد.

او معنی انتخابهایش را لمس می‌کند و می‌فهمد قشنگی و لذت  دیگرگونه‌ی  وفا را؛

اشک روباه را زخم اندوهی عمیق و همیشگی در قلب خلبان را برمی‌تابد و سحرگاه پناه می‌برد به زهرماری اسرارآمیز تا برگردد پیش گل سرخش؛

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا