***
نمی دانم چرا اینقدر نیاز دارم که تصریح کنم، عزاداری را قبول ندارم! نه تنها قبول ندارم بلکه حس میکنم در بسیاری موارد با ذات اتفاق مورد بحث بیارتباط است و آن را مخدوش میکند؛ با ذات او و بامفهوم کرامت روح آن انسان بزرگی که از فراز بی نیازی عبور کرد و خواست که «بهترین» خودش را با مرگش زندگی کند.
اگر شرح سناریوی زندگی اجتماعی در دست من بود، و اگر همت و شهامت داشتم، این آیین را به دو قسمت میکردم:
-عزاداری؛
-گردهمایی و سفره های جمعی؛
عزاداری
را بی معطلی می گذاشتم کنار! هیچگاه نفهمیدم غصهخوردن و مویهکردن بر اتفاقی قدیمی چه دستاوردی میتواند داشتهباشد! الهامبخشبودن ظلمستیزی و آزادگی را میفهمم اما اینکه برای تحت تاثیر یک اسطوره قرارگرفتن یا آموختن از او آئینی باشد که تو را تشویق و تهییج به دل سوزاندن و غصهخوردن کند هیچگاه برایم حل نشدهاست؛ میدانم که اکثریت کسانی که خود را در این ماه به این عزای آئینی گرهمیزنند خود را موظف به اندیشیدن به چراییش نمیکنند و آن را مثل یک حقیقت محتوم غیرقابل تشکیک جزو بایدهای طبیعی زندگی میدانند؛ اما من نتوانستهام؛ نتوانستهام و رنجکشیدهام چرا که این گره ناگشوده را در فرهنگ و جغرافیای جایی مثل یزد با خود داشتن یعنی تحمل نوع سنگین و سختی از تنهایی و بیهمزبانی؛
گردهمایی و سفره ها و باهمپزی و باهمخوری ها
اینها را نگهمیداشتم که کارهایی است بس نیکو برای نگاهداشت پیکرهی اجتماع و برای بهبود حالش؛ اما آن را میچیدم حول یک بهانهی دیگر؛ یک اتفاق سادهی طبیعی همهفهم مثل مثلا اعتدال بهاره یا پاییزه.
بعد مینشستم سر فرصت یک آیین متفاوت و متناسب برای بزرگداشت و به یادداشت عاشورا تدوین میکردم. آیینی برای یاد و یاد آوری اصل اصل ماجرا که توان و ظرفیت حمل آن مفهوم را داشتهباشد و آیینه شود برای تماشای حقیقت، برای احترام به زندگی سرفرازانهی انسانی و برای لحظه به لحظه مرور این سوال که:
«بهترینِ» من در این لحظه کدام است؟
آیینی که به یادمان آورد که عاشورا پشت سر نیست. آیین پدرهای پدرها نیست. زندگی کردن زندگیست به سبک زنده ها. زندگی کردن با همه وجود است بی هراس از مرگ.
کنه این آیین دل نسپردن مطلق و بیعنان است به آنچه که همگان میگویند و آنچه که ظاهراً و اسماً درست خواندهمیشود.
در عوض تجربهی ناب، خالص و درونی زندگی را سر کشیدن.
آئینی که زیبا زیستن انسانی را نه فقط در کلام و ادعا که در تمامیت رفتار و منش و با وجود بهای سنگینش یادآور شود.
نمی دانم چگونه اما با آنچه من دانستهام این مفهوم شگرف و بنیانی را بی آیین نمیشود که نگهداشت. آیینها هستند که مفهومها را محافظت کنند از تاراج زمان، اما در نگاه من آیینهای فعلی چندان مرتبط با این مفهوم نیستند و آن را سخت در خود فرسودهاند.
در آیینی که من آرزو دارم، چند مفهوم صدر نشین است:
امید که بذر هویت است و وسط سیاهی ها شمع می افروزد.
آزادی که منزل به منزل روشن کند هم راه را و هم بهای آن را تا برگزینی به اختیار…
و عشق که قدر و حرمت جاودانه زندگیست و توهم مرگ و ترس، حریف آن نمیشود.
در آیینی که من آرزو دارم زجر جسمی تقدس ندارد؛ اندوه، تخطیست؛ رنگ سیاه، بیحرمتیست و شکمبارگی و تولید زباله، عین بی برکتی است.
و ای موسی نترس از شباننبودن!
روزگاری کسی این دیدگاهم را دانست و حکایت موسی و شبان را یادآور شد! یادآور شد به مردمی که با شیوهي خود یارشان را میستایند خرده نگیر!
تجربهی زیسته به من میگوید که از قضا شبانان آنقدر در دستک و پایک بوسیدن تعصب دارند، و آنقدر از قطعیت باور و نگاهشان قدرت و شهامت میگیرند که نیاز به حمایت ندارند. من از جزمیت آنها میترسم و اغلب در مقابلشان سکوت میکنم.
بعید میدانم جواب نگیرند از شیوه شان؛ دیدهام که میگیرند؛ دلهای گرمشان و چشمهای شادشان را دیدهام؛ نوش جانشان گوارای وجودشان؛ دنیا بدون آنها هم چیزی کم دارد لابد.
با اینهمه می دانم که از شبان نبودن و از دیگرگونه دیدن جهان و از فقدان سادهسازی افراطی در وجود خویش هم نباید شرمسار بود!
وقتی آگاه شدی و زبان دیگری آموختی که از چارقت دوزم کنم شانه سرت قدری پیچیدهتر شد نادیده گرفتنش و نفی و انکارش، خیانت است و کفرو تزویر.
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آیینی
اینها را برای موسی هایی مینویسم که از تنبلی یا ترس، ندای درونی خود را انکار میکنند. موسایانی که همپای شبانان، خود را موظف به جامه شستن و شپشکشتن میدانند.
موسی هایی که میترسند به شبانها بر بخورد اگر به شیوه آنها دور خدایشان نگردند.
خیلی گفته اند اما برای من هنوز هم طراوت و شگفتیش تازه است که به جنگ حسین کافران نیامدند؛ کسانی آمدند که اهل نماز و عبادت و رفتن خانه معبود بودند.
این ماجرا درس سخت و پیچیده و مهمی در خود دارد که در بیشتر دورانها به مرور کردن احتیاج دارد. این مرور هم به مدد آیینی زنده و قوی میسر است که گنجایش حمل یک «نه»ی بزرگ را داشته باشد.
“نه” گفتن روح بزرگی که میداند و میفهمد به «نامقدسی» که در جایگاه «مقدس» نشستهاست.
بهایش هم سنگین است. نشاندن شمشیر نماز خوانهایی بر تن خود که به فرمان و ادعای ولی امر خویش نه با اتکا بر فهم و وجدان و مشاهده و ایمانشان به جنگ با تو آمدهاند.
***
این مطلب را چند سال پیش نوشتم؛ اما این روزها که روزهای بسیار سیاهی است برای این سرزمین بیش از پیش این خلأ را باور کردهام. اینکه آئینهای مانده از پیش قابهایی کهنه و پر از گرد و غبارند که با جزمیت و پافشاری بر شکل قدیمی خود مرگآفرین شدهاند و ظرفیت هیچ اشاره و تاکیدی بر مصیبتهای موجود ندارند چه به یغمارفتن دخترکان معصوم کشور همسایه باشد چه شهیدان تشنهی خوزستان؛
👌
چقدر زیبا بیان کردید.
من دیشب فکر میکردم ما در چگونگی بزرگداشت عاشورا اشتباه میکنیم چون چرایی این واقعه رو درست درک نکردم.
هیچوقت هم اجازه ندادن چرایی رو درست و درمون متوجه شیم.
ممنون مهدیس جان! اونایی که نمیذارن و نمیخوان اینو بفهمیم حیاتشون و هویتشون بر این پایه گذاشته شده! و ما مجبوریم به انتخاب بین مشقت و بیعت
بازتاب: محرم یزد تصویری از شور و شعور دیرینهي خودجوش و غیرحکومتی