(این متن را به سفارشی نوشتم و بازخوانیش حالم را خوش نمیکند. اما اینجا ثبتش میکنم تا بعضی چیزها یادم بماند)
ما زادگان این تمدن پرقدریم!
این تمدن کاریزی که یزد ما بر دامنش بالیده، زیباست؛
سرشارست از تکریم آب و خاک و انسان؛ سرشارست از حرمت به حیات و جاودانگی و معنا…
روزگاری این سرزمین میدانست راز حیات و ماندگاری را؛
روزگاری این سرزمینِ نجیب و بیادعا، بیفریاد و بیاعلام، آب و آبادانی وسرسبزی و حیات را وسط برهوت در آغوش میکشید!
آن روزگار اما گذشته و یزد ما امروز بسیار خسته است!
امروز خرد آن تمدن کهن، مشتاقِ بازیابی است و دوباره دانستهشدن!
ما ساکنان امروزیم و بیقراران فردا!
ما میخواهیم رسم پدرانمان را؛ ارزشهای پایدار دیروزمان را؛ با کلمات امروز مشق کنیم!
مشق کنیم نترسیدن از مشقت و تلاش را!
مشق کنیم پاکی و پاکیزگی و حرمت به چرخههای حیات را!
مشق کنیم اعضای یک پیکر بودن را!
ما میخواهیم، یادمان بیاید به هم پیوستن و یاری جستن از توانها و اشتیاقهای گونهگون تمامی قبیله را!
یادمان بیاید برای شهرمان با هم باشیم، ما باشیم و جز به معجزهی “ما” نیندیشیم!
یادمان بیاید خیری اگر در پیشانینوشت این شهر هست –که هست، رقمزنندگان این خیر، همهی ماییم!
از زن و مرد و پیر و جوان و خُرد و کلان!
یادمان بیاید که شهر، این زنجیرهی به هم پیوستهی رویدادها و آدمها، هرگز نمیتواند از ضعیفترین حلقهی خود قویتر باشد.