کتاب رهش بستر نمادها

کتاب رهش داستانی پر از نمادها است. قبلا در این پست درباره کتاب رهش نوشته ام.

 

کتاب رهش و یین و یانگ


شهر، خانه، باغ و زمین نماد زن و زنانگی است که مشخصا لیا آن را نمایندگی می‌کند.
عشق او به فرزندش و طبیعت و شهر بی‌قید و شرط است و آنها را با همه‌ی بیماری‌هایشان عزیز می‌دارد.
در چند بخش از رمان رهش وقتی با بی‌مهری و بی‌توجهی علا به خود مواجه می‌شود بارها از خود می‌پرسد زنم آیا من؟
انرژی مردانه و نماد یانگ را در اشتیاق به سرعت و پیش‌رفتن و بالارفتن و قدرت را هم در آسمانخراش‌های شهر می‌بینیم. در تاور برج‌ساز همسایه در قبرستان عمودی سنگهای چینی و در شوق پایان‌دادن به باغ و بوم و هرچه که بوی دیروز بدهد.
نماینده‌ی این نماد علا است. کمال‌گرا و استیلاطلب حتی در نامش. فرازنده برج‌ساز همسایه هم در نام و مرام چنین است.
جوری که صفورا منشی فرازنده هم بارها با این سوال مواجه می‌شود که: زنم آیا من؟
در اواخر داستان آن جا که ارمیا هواپیمای دست‌سازش را راه می‌اندازد از زبان لیا می‌خوانیم:

با دست نخ‌هایی را تکان می‌دهد و فرمان می‌دهد به این هیولای بزرگ بیدارشده! چه کسی فکرش را می‌کرد که آن مشمع تاخورده‌ی چروک داخل کیسه به چنین هیبت مردانه‌ای تبدیل شود. چقدر نرم بود موقعی که بغلش گرفتم و حالا چقدر محکم است…کیف می‌کنم.

آخ علا…کجایی…کجایی که نیستی و ببینی چه جور این کیسه‌ی چروک بزرگ و بزرگ‌تر شد و ما را به اوج برد…مانتو جینی از اتاق بغلی اداره بیرون می‌رود و می‌رود و می‌رود…باید هم می‌رفت!


خیانت هر دو؟ حق با کیست؟


جاهایی از قصه رهش بوی خیانت می‌شنویم نه فقط از علا که از لیا نیز. سر و کله‌ی دختر مانتوجینی حوالی علا رویت می‌شود و گفتگوی مرموز بین لیا و ارمیا:


همان‌جور که به ایلیا نگاه می‌کنم به‌ش می‌گویم: گیج‌م…گیجاگیج. نمی‌دانم حق با کیست؟ با من، با او؟ با شهر با کوه؟ واقعا حق با کیست؟


اما جواب مرد کوه پرهیزگارانه و توأم با جدیت بر حفظ فاصله و عدم ورود به حریم است: من قاضی نیستم خواهر!
جواب لیا اما یک قدم به جلو گذاشتن است که اشاره می‌کند به بی‌علاقگی‌اش به برادر و خواهری انقلابی‌ها: من خواهر نیستم قاضی!
این سوال و جواب دقایقی بعد تکرار می‌شود:


حق با کیست آخر…حق با من است یا او؟ من چه گناهی کرده‌ام.
ارمیا بلند می‌شود. یک دور دور من و ایلیا که در آغوش من افتاده‌است و سرفه می‌کند می‌گردد. بعد با صدایی که انگار می‌پیچد میان کوه‌ها، می‌گوید: حق این کودک است. حق با کسی است که این کودک با اوست.


ارمیا مرد کوه است و شاگرد سلیمان نبی. مردی بزرگ که از مردی حمایت و غیرت و مدد را بلد است و انسان را. کودک را.
لیا را به اوج می‌برد کمکش می‌کند شهر را از بالا ببیند. شهر وارونه را. شهری که از بالا دوباره دوباره شهر است و هنوز تکه‌هایی سبز دارد.
کمکش می‌کند شهر وارونه را نه ر ه ش که رهش ببیند. رهی که می‌شود برسد به مقصدی.
کمکش می‌کند در خیالش با علا مواجه‌شود و جوری شعر بخواند که عاقبت دل علا را نرم کند و حس کند که: زنم من.


رو بر “رهش” نهادم و بر من گذر نکرد.
صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد.
این دیگر مبتذل نیست به نظرش. خیلی با حس خوبی خواندم‌ش. هنوز دوست‌ش دارم…صد لطفِ چشم داشتم…او هم انگار هنوز دوستم دارد…دختر مانتوجینی از اتاق بغلی اداره بیرون می‌رود و می‌رود…باید هم می‌رفت.


زن و مرد و عشق


تا پایان داستان رهش کم‌کم حس می‌کنی این فقط علا نیست که لیا را نمی‌بیند. لیا هم لطف و ملاحت را گم‌کرده‌است.

می‌فهمی که حق با ایلیاست. با کودک. با این بخشی از وجود لیا و علا که برای همیشه به هم پیوسته و هرگز جدا نمی‌شود.
می‌فهمی که بلا نه در استعلاطلبی مردانه است و نه در جزئ نگری زنانه. بلا در دورافتادن این دو از هم است.
می‌فهمی زیبایی پژمرده می‌شود وقتی نگاه نبیندش. و نگاه کم‌جان می‌شود وقتی زیبایی بیدارش نکند.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا