معماری داخلی اتاق پسرم اولین تجربهی من در طراحی داخلی به شمار میرود. کاری که به من کمک کرد با اسلوب اولیه و چالشهای این وادی آشنا شوم.
از روزی که فهمیدم رسالت فعلی من جدیگرفتن کار حرفهای معماری است عبارت “معمار داخلی ” مدام پیش چشمم ظاهر میشد. هر چه که فکر میکردم نمیتوانستم راه شدنیتر و آزمودنیتری در آن مقطع برای خودم متصور شوم. پولهایی را که از طریق دریافت بدهیهایم از چند مشتری پیشین به چنگ آورده بودم گذاشتهبودم وسط و آمادهی آن قمار مبهم بودم!
اما با همهی باور منطقیام به این کار دلم با آن همراه نبود و با خیالش خوش نبودم. سعی میکردم از آن فرار کنم و به امید واهی راهی بهتر پناه ببرم.
حالا چرا فرار میکردم؟
معماری داخلی مهارتی بود که از اوایل تحصیل معماری مثل یک میوه ممنوعه بود برایم! اذعان نمیکردم اما در دلم کار دکور قرطیبازیای بیش نبود!
از نظر من معماری داخلی کاری بود ثمرهی شکم سیری و بی دردی که قرار نبود گره از زندگی مردم بگشاید و فقط به درد خوشگل کردن در و دیوار میخورد. و حس میکردم این قبیل بزک دوزکها راست کار و منش من نیست.
اما زندگی به من ثابت کرده که:
گاهی همان که شدیدا از آن میگریزی روزی مقدریست که آخرش یک گوشه ای گیرت میاورد…
کلی خطابه خواندم برای خودم تا بپذیرم، نمیمیرم اگر السلام علیک یا حوایی بگویم و میوه ممنوعه را لمس کنم.
مشق معماری داخلی با اتاق صدرا
سرانجام تصمیم گرفتم مشق دکور را با اتاق پسرم شروع کنم.
شیرجه رفتم در دریای دیدن و پرسیدن و کشیدن…
اما تازه در اثنای طراحی بود که اکراه درونی را واضح لمس کردم! چرا هیچ طرحی خوشحالم نمیکرد؟
با این که پولش را از قبل کنار گذاشته بودم اما اصلا نمیتوانستم خودم را قانع کنم که ثمره تلاش و عرق ریزی روحم را صرف آرایش اتاق کنم!
نشدنی بود انگار !
منی که از اوج نوجوانی تا حالا روغن بادام و حنا و وسمه و سرمه را و از آن بهتر میوه ارگانیک و جوانه گندم و ورزش را،
ترجیح داده بودم به کرم و رژ و ریمل…
منی که در فن زیباپرستی، عاشق وضوح و خلوص و سادگی هستم، چطور خودم را راضی کنم به اتاق آرایی؟! اصلا چرا خودم را راضی کنم؟!
و بارها به این نتیجه رسیدم که: غلط کردم!
حافظه ام از تصویر و رنگ و لعاب پر شده بود اما چیزی که شوری در من برانگیزد نمییافتم.
معماری داخلی به مثابه درمان؟
پسرم ناخوشی مزمنی داشت که اگر چه حاد نبود اما بدون آن قطعا زندگی بر من و خودش آسانتر بود.
تا اینکه در همان ایام طراحی طبیبی حکیم تجویزی کرد که به دلم نشست.
طبیب درویشی موخاکستری و دوست داشتنی بود که در گوشه محقر خانه کوچکش پیدایش کردم و برای مشکلی که طب مدرن درمانش را به گذر زمان حواله دادهبود چاره جستم.
شنیده بودم درمانگری تواناست و اما تجویز بیآزار و لطیفش این بود:
شبها برایش از مکانهای تمیز قصه بگو…از قصر پادشاهان...
تجویزش آهنگی شاعرانه داشت که در روحم طنین انداخت و قلبم را تکان داد. احتمال تازه از زیر خاکستر تردید و اهمال شعله ور شد:
شاید بتوانم اتاقش را با بهبود طراحی به نظم و تمیزی بیشتر سوق بدهم!
تجویز طبیب بی ضرر بود و قابل آزمودن و اشتیاقم به سلامتی پسرک آشکار و غیر قابل انکار. آیا میشود کاری کرد که نظم و تمیزی در ذات این اتاق نهادینه شود؟ و در روحش حلول کند؟
زیبایی یا درستی؟ این شد مساله!
این بار سوالها عوض شده بود. این که چه کنم تا اتاق جالب توجهی بشود تبدیل شده بود به این که چگونه حس بهتری از یک زندگی تمیز و مرتب را به پسرکم هدیه بدهم؟
هدف این بود: زندگی روانتر، تمیزتر، خالصتر، شادتر…
سوالهایی که دنبال جوابهایی می گشت از جنس جوانه گندم و میوه ارگانیک نه از جنس کرم و رژ و پودر…!
دوباره دست به کار شدم این بار با نیتی که از درون میجوشید و ریشه اش نیاز بود.
قدم اول؛ پاکسازی
دوباره وضع موجود اتاق را زیر نظر گرفتم. روی طاقچه های پای پنجره پر بود از وسایل ریز و درشت که هر کدام ارزشی برایش داشتند و نمی خواست از دست بدهدشان؛ اما به قدری متنوع و متعدد بودند که با حضورشان نمیشد به اتاقی آرام فکر کرد. از خودش پرسیدم آیا حاضری این عزیزان جایی همین نزدیکی اما نه جلوی چشمت باشند؟ کاملا موافق بود.
پتانسیلهای اتاق را کاویدم و کمد دیواری را نشان کردم، که به اندازه حجمش کارایی نداشت.
با هرچه دم دستم رسید و به شیوهای کاملا خانگی و دستی اما کارآمد و مفید داخل کمد را قفسه بندی کردم وسایل را هم به تناسب نوع و اندازه در جعبه های مختلف کارتنی جا دادم و در قفسه ها چیدمشان. وسایل در جایی دور از چشم با قابلیت دسترسی آسان قرار گرفتند،
اتاق خالی شد اتاق نفس کشید صدرا و من هم…!
قدم دوم؛ مکانیابی عناصر اصلی
حالا اتاق ماندهبود و سه وسیلهی مشخص که باید بهترین جا را برای هرکدام می یافتم: تخت، میز و کمد.
تخت را پیشتر در سه گوشه اتاق آزموده بودم که هر یک عیبهایی داشت. منطقه چهارمی بهترین بود از نظرم،
چرا که بهترین کوران طبیعی و مصنوعی هوا در فصل گرم را داشت و مجاورت با شوفاژ در فصل سرد را. البته شوفاژ را مجبور شدم نسبت به نقطهی اتصالش به دیوار قرینه کنم تا جای تخت باز شود.
تخت در این موقعیت بیشترین فضای خالی و گشوده را بین خودش و ورودی اتاق تعریف میکرد.
کمد را که پهنایی به اندازه تختخواب داشت مقابل و در امتداد آن نهادم و میز که به نظر من هنوز سالم و قابل استفاده بود!
اما پسرکم در آستانه ده سالگی(به قول خودش دو رقمی شدن) حس خوشی از دیدن میز اول دبستان در اتاقش نداشت!
بالاخره از آن دل کندم و تصمیم گرفتم میز را هم جزئ اقلام طراحی قرار بدهم.