اقامت در شب درهگاهان
یک حس افسارگسیختهی غریب در دلم بود. چیزی شسته شده در ناامیدیهای پیاپی که بالاخره زبان باز کردهبود: به عطر نافهی خود خو کن! عطر نافه چه میگفت؟ ای لاعلاج! طبیعت را بغل کن! به وضوح ویار مهتاب داشتم ویار ستاره و شب. شب عریان و بیزایده. بیچراغ و بیهیاهو. اینطوری بود که وقتی نسرین …