خاطرات
خاطرات تاریخ شفاهی اقوامند. مینویسم تا ریشههایم یادم بماند و محیطم را بهتر ثبت کنم. از خلال خاطرات قدیمی من شاید حال این دوران برای آیندگان بهتر ثبت شود.
گاهی از خاطرات خیلی دور در دوران کودکی و نوجوانیم و گاهی از میانسالی و این روزها.
گاهی از سفرها و رویدادهای مهم می نویسم و گاهی اتفاقات معمولی و ساده.
گاهی هم از خاطره بقیه مینویسم.
اما مهمترین و مفصلترین خاطرهنگاری من را در کتاب فصل تحصیلی ما میتوانید ببینید. کتابی که خاطرههای دوران تحصیل من در دانشکده معماری یزد را ثبت کرده است.
با این کتاب در دسته بندی موضوعی کتاب فصل تحصیلی ما میتوانید آشنا شوید.
مستاصل و پریشان بود. زنگ زدهبود درد دل کند و به نظر نمیرسید که امید چندانی به یافتن راه چاره داشته باشد. پسرش عاشق شدهبود و مادرش عزم جزمی در مخالفت داشت. مادرش حجاب عروس را نمیپسندید و تکلیف شرعیاش را با تمام انرژیاش دنبال میکرد. از اخم و تخم مجلس خواستگاری گرفته تا چشم …
امر به معروفکنندگان سفت بیشتر بخوانید
امروز تولدم بود. دو تا تنپوش خوب هدیهی همسر و مرتبشدن کیف و نشیمن هدیهی پسر بود که هر دو را دوست داشتم. بوسیدمشان و چند بار توضیح دادم که این هدیههای خوب و بهجا چقدر خوشحالم کردهاست. بلافاصله یادم افتاد به بسیار هدیههای نابجا که داده و گرفتهبودم و بعد چند بار تاکید کردم …
جشن تولدی بیهمهچیز که مبارک شد. بیشتر بخوانید
خیلی وقتها خیره میشوم به مرز میان صبر و انفعال. خیلی وقتها شک میکنم که نکند به هوای صبور بودن در امنیت تسلیم و سرسپردن جا خوش کنم و نفهمم. امروز وسط مرتب کاری و آمادهسازی خانه برای بیست و چند تا مهمان ذهنم که برای خودش ول بود و روی شاخههای مختلف جیکجیک میکرد …
صبوری طرفه تاجی بر سرم کرد بیشتر بخوانید
۱ توتالیته همیشه در ساختار حکمرانی خودش را نشان نمیدهد. گاهی موقع مرتبکردن آشپزخانه هم رخ مینماید و نمیتوانی نبینیاش. داشتم ظرفها را از سبد منتقل میکردم به کابینت که کاسه بلوری کوچک آمد دستم. کجا بذارمت کوچولو؟ با خودم فکر کردم ظرفهای تک همینطوریاند. سرگردان و بی جا. مرتبکردن محیط را دشوار میکنند. برای …
فنجان دستساز یار در چنگال توتالیته بیشتر بخوانید
تلفن را که قطع کردم صدای زنگ در خانه آمد. خاله بود. با خودم فکر کردم خوب است که حالا حرفی برای گفتن با او دارم.آمد نشست. بعد از احوالپرسی گفتم: داشتم با نوهیتان حرف میزدم.کنجکاو شد و توضیح دادم. بعد منتظر شدم که حس افتخار را در چهره اش ببینم. اما ندیدم. توضیح داد …
خیر و صلاحت را میخواهم بیشتر از خودت بیشتر بخوانید
در دبستان شاگرد زرنگی بودم که خیلی اهل درس خواندن نبود. به لطف کم کاری بقیه و خرده استعدادکی که داشتم نمره های خوب میگرفتم. اهالی آن دوران میدانند نمره خوب گرفتن در آن دوران یک پیامد محتوم داشت و آن این بود که نگفته ملزم میشدی در مسابقات قرآن و احکام هم شرکت کنی. …
دهه شصت و قصه های نگفته بیشتر بخوانید
کسی خانه نبود ظرف می شستم و به پهنای جان زار می زدم. خسته بودم از رنجی که انحصار کار خانه این کار به ظاهر بی آزار به جسم و جانم میریزد. از سمتی هم شرمنده خودم بودم که در حالی که داغ پدرم هی تازه تر میشود و در برهه حساس تر از همیشه …
آشپزخانه وقت آشامی وقیح بیشتر بخوانید
دوم خرداد ۷۶ اواخر ترم ششم تحصیل من بود. حال خوش شهر و مردم نویدبخش روزها و سالهای بهتر بود. کاش از آینده خبر داشتیم و اکسیژن هوا را بیشتر بلعیدهبودیم. جو گفتگو و آشتی آنقدر غلیظ بود که بی هیچ اغراقی کاملا در فضای اتودزدن من هم وارد شدهبود و دلم میخواست آشتی دایره …
دوم خرداد روی کاغذ طراحی؛ فصل تحصیلی ما ۳۸ بیشتر بخوانید
بندرآباد روستایی کوچک و کهنسال است که در آن سالها روزگار مردمانش در ستیز و سازش با طبعیت سرسخت کویر به دشواری میگذشت. خاطره مبهمی از سه سالگیام دارم که روی بالاترین پله منبر نوحه میخواندم و واعظ با پول خرد و خوراکی تشویقم کرد.خردسالیام را بخاطر ندارم اما با آنچه بعدها پدر مادرم میگفتند …
احوال بندرآباد در دههی بیست؛ قصههای باباعلی۲ بیشتر بخوانید