آشپزخانه وقت آشامی وقیح

کسی خانه نبود ظرف می شستم و به پهنای جان زار می زدم. خسته بودم از رنجی که انحصار کار خانه این کار به ظاهر بی آزار به جسم و جانم میریزد. از سمتی هم شرمنده خودم بودم که در حالی که داغ پدرم هی تازه تر میشود و در برهه حساس تر از همیشه کنونی کشور دردهایی به این کوچکی به این شدت در من تبدیل به گریه هیستریک و دیوانه وار شده است.

در روزگار زن زندگی آزادی که خیلی از زنان و مردان جان در کف دست گرفته وسط خیابان هستند نجمه عزیزی پای ظرفشویی زار  میزند و از خدا عاجزانه میخواهد که از این شکنجه هر روزه نجاتش دهد.

از روزی که  به شکل تازه و روشن تری دانستم کوشیدم مسالمت آمیز و در صلح به عزیزانم منتقل کنم که زیر بار این بردگی سفید خرد شده ام. همسرم بعد از مدت زمان زیادی بحث و گفتگو اعلام کرد که قبول ندارد وضعیت عادلانه نیست اما عملا تا اندازه ای عوض میشود که خب نشد. تغییر عادت حتی وقتی باورش داری سخت است. چه برسد به وقتی که نه باورش داری نه دریچه ای باز گذاشته ای برای روشن دیدن باور یا بی باوریت.

بچه هایم خیلی زود و ساده پذیرفتند که درست میگویم و قول دادند که مشارکت کنند تا بردگی تبدیل به شور خانوادگی شود. اما آنها هم معمولا موقت و  به بهای عز و جز و یادآوری من دستی به مشارکت پیش می‌آورند.

این است که خیلی شب ها با غم و اضطراب می‌خوابم و خیلی صبح ها با ناامیدی بیدار می‌شوم. چون آشپزخانه وقیح منتظر من است تا یا با آشفتگی‌اش عذابم دهد یا ساعات طلایی روزم را به یغما ببرد. ساعاتی طلایی که خوراک میشوند در دهان یک کار نامرئی بی‌مزد بی‌مرخصی بی‌بازنشستگی. کاری که انجام ندهی هم حتی اخراج نمی‌شوی و پیامدهای مرئی و نامرئی عجیبش تنبیهت می‌کند.

 شاید خوب بود که سمت تحلیل این قضیه نمی‌رفتم و مثل خیلی از زنان دیگر به عنوان بخشی از سرنوشت محتوم باورش می کردم و به آن تن می‌دادم. شاید خوب بود که مثل خیلی از زنان دیگر در پیری با آسنترا و فلوکسیتین و …خلاصه یک جور آبرومندانه ای در قالب اضطراب و افسردگی و… علاجش می‌کردم. اما دیگر کار از دست شده‌است.

من دیگر به روشنی فهمیده‌ام که این انحصار روا  نیست. فهمیده ام و برگشتن به دوره ندانستن یا خود را به ندانستن زدن ممکن نیست.

حتی اگر شده با گریه دیوانه وار پای سینک چراغ این مطالبه را روشن نگه می‌دارم.

5 در مورد “آشپزخانه وقت آشامی وقیح”

  1. فرزانه

    سالهای سال پیش پدربزرگ من، گاهی شامی میخورندند به نام “گورماست” . کاسه ای شیر با چند قاشق رب انار که وقتی خوب هم زده میشد ، نه سفیدی شیر را داشت نه سیاهی رب را. یک ارغوانی ملیح ! برای ذهن‌کودکانه من چقدر عجیب بود این رنگ که هیچ ربطی به سفید و سیاه نداشت و عجیبتر از رنگش ، مزه اش بود .
    بدون اینکه بدانم ، حتما همان وقت ها ، خیره به کاسه گورماست ،فهمیدم که‌ گاهی دو چیز کاملا بیربط به هم میتواند چیز جدید مقبولی بسازد.
    این بردگی سفید رو با چند قاشق از صوت های ملکیان و سروش و … هم زده ام و ارغوانی ملیحی شده .
    و صد البته که چراغ این مطالبه باید روشن بماند. به امید روزی که تمام افراد یه خانه در کاری که مال همه است ، شریک باشند

    1. نجمه عزیزی

      تمثیل قشنگی بود فرزانه جان. پادکستها اگه نبودن که آشپزخانه تا حالا استخونای منو خرد کرده بود. راستی پدربزرگ من به ترکیب شیر و ماست میگفت گورماست. شما اهل کجایی؟

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا