دهه شصت و قصه های نگفته

در دبستان شاگرد زرنگی بودم که خیلی اهل درس خواندن نبود. به لطف کم کاری بقیه و خرده استعدادکی که داشتم نمره های خوب می‌گرفتم.

اهالی آن دوران می‌دانند نمره خوب گرفتن در آن دوران یک پیامد محتوم داشت و آن این بود که نگفته ملزم می‌شدی در مسابقات قرآن و احکام هم شرکت کنی.

من دوست نداشتم البته اصلا بلد نبودم که میشود دوست نداشت یا شکایتی کرد اما یادم هست که به شدت برایم عذاب‌آور بود. چون مثل دیکته و ریاضی نبود که با توان و استعداد ذاتی بشود به سامانش رساند. باید می‌خواندم و حفظ می‌کردم و حفظ کردن اصلا کار مورد علاقه ام نبود.

معلم پرورشی اهل محله بود و خانه اش بین خانه دو مادربزرگم.

نظام ایدئولوژیک هنوز طفل تر از آن بود که معلمهای خوشگل و خوش لباس برای پرورشی انتخاب کند. اصلا خوشگلی و خوش لباسی به نوعی زشت تلقی می‌شد.

بنده خدا با مقنعه چانه دار بددوختی که اصلا کار خودش را بلد نبود وجهه ی بی شیله پیله و تابلویی از نظام نوپا بود.

یک تصویر نه چندان مبهم از (احتمالا) کلاس چهارم (سال 64) توی نظرم هست که ذل آفتاب پخش شده بودیم کف آسفالت حیاط مدرسه و مسابقه کتبی قرآن می دادیم.

من بلد نبودم و کلافه و جوش آورده. معلم پرورشی آمده‌بود بالای سرم و در حالی که لبهایش پشت چانه مقنعه کج و کوله آن هم از ارتفاع دید یک بچه پخش شده کف آسفالت به سختی دیده می‌شد سعی می‌کرد چیزی بگوید.

انگار در باره آیه ای از سوره کافرون سوال آمده بود که دو بار در این سوره تکرار می‌شود. و مدتی طول کشید که بفهمم معلم پرورشی دارد به من تقلب می‌رساند: و لا انتم عابدون ما اعبد.

یادم نیست همان جا متوجه منظورش شدم یا بعد. یادم نیست با وسواسی که از همان موقع نسبت به خطابودن تقلب داشتم از آن کمک گرفتم برای نوشتن جواب یا نه. اما بعدها هر بار به یاد این خاطره افتادم حیرت کردم از طنز نهفته در آن وضعیت.

خدا از زبان یک معلم پرورشی شلخته و ساده برای یک بچه مجبور گرمازده آسفالتی پیامی می‌داد از قرآن با محتوایی شبه سکولار آن هم دو بار:

اونی که شما می‌پرستید من نمی‌پرستم!

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا