جشن تولدی بی‌همه‌چیز که مبارک شد.

امروز تولدم بود. دو تا تن‌پوش خوب هدیه‌ی همسر و مرتب‌شدن کیف و نشیمن هدیه‌ی پسر بود که هر دو را دوست داشتم.

بوسیدمشان و چند بار توضیح دادم که این هدیه‌ها‌ی خوب و به‌جا چقدر خوش‌حالم کرده‌است. بلافاصله یادم افتاد به بسیار هدیه‌های نابجا که داده و گرفته‌بودم و بعد چند بار تاکید کردم که در هدیه‌ی نامناسب هم محبت هست.

اما در نوع مناسبش پیام قشنگتری است که یعنی: بله تو را بلد شده‌ام.

می‌خواستم خودم را خوشحال کنم. وسط این واویلا و این پاییز سرخ خون‌ریز دغدغه‌ی آبرومندانه‌ای نبود اما به هر حال بود. دلکم! چه می‌خواهی؟ طبیعت آسان و دم دست می‌خواست و …دوست.

بساط املت را ردیف کردیم و راه افتادیم سمت پارک آزادگان. نسرین که انگار تنها دارایی من در این‌جور لحظات و با هر سه‌مان جور است هم قرار بود بیاید. ماهیتابه را که گذاشتم روی گاز پیک‌‌نیک پیام داد که نمی‌آید. دلم بد گرفت و رفتم توی فاز بد وبی‌راه به خودم.

چقدر کودکی که در بند توجه و تبریکی! چقدر فقیری! آدم ۴۶ ساله بشود و این همه تهی‌دست؟ یک نفر نباید باشد که املتی سر سفره‌ات بزند و عزیزت بدارد؟ اف بر تو که دوستی نکاشتی زیاد! بی‌چاره تو که بلدش هم نشده‌ای!

دست آخر کودک درون بغض کرده  نشسته‌بود کناری که اسمس تبریک سه تا بانک رسید. خنده‌ام گرفت.

پیرمردی از هم پارکی‌های بابا که روز ختمش در پارک هم بود با لباس قرمز جیغ بر تنش و با هیجان و جدیت بدمینتون بازی می‌کرد. خیره‌شده‌بودم به دختر پسرها و پیرمرد که می‌زدند زیر توپ و به پیروزی و شکست‌های کوچک خود می‌خندیدند.

داشتم فکر می‌کردم کدامشان را به املت می‌شود دعوت کرد که متوجه ‌شدم نه نمک آورده‌ام نه فلفل. آدم نمک فلفل بسته‌بندی خریدن از سوپری هم که نبودیم. از خانه بیاوریم؟ اصلا!

پیام واضح بود: بغل وا کن رو به همین که هست! تولد بی‌ نسرین بی‌نمک بی فلفل. تولد بی‌همه‌چیز.

ناگهان یادم آمد که مشعل ساکن حوالی پارک است. مذبوحانه پیام دادم که مرگ من بیا املت بخوریم. جواب نداد.

از این که نمی‌توانستم خشم و غمم را از این انزوای چسبناک بی‌ریخت که هر سال چهار آذر بیشتر خودش را به رخ می‌کشد پنهان کنم شرمنده بودم. همسر و پسرم تقصیری نداشتند. حقشان نبود اخم کنم.

سعی دوباره‌ای کردم برای شادبودن و لبخند زدن و بعد سه تایی نشستیم روی نیمکت دایره‌ای آلاچیق.  در حال تماشای دختر پسرها و پیرمردهای بدمینتون‌باز املت بی‌نمک فلفل ‌خوردیم. مزه‌ی جدیدی بود و می‌شود گفت که بد هم نبود.

پیرمرد قرمزپوش در حال رفتن بود که تصمیم گرفتم حداقل به چای هل و بهار نارنج دعوتش کنم. با صدرا راه افتادیم پشت سرش و انگار دنبالش کرده‌باشند تند و تند رفت تا رسید به ماشینش و سوار شد و رفت!

نخیر انگار که امروز واقعا چرخ و فلک عزم کرده بود که هیچ مهمانی سر نرسد! 

دقایقی بعد کمی چای یک دانه شیرینی و کمی املت ته ظرف مانده بو که مشعل زنگ زد: دارم می‌آم.

جان گرفتم. کمی جمع و جور کردم و آمد.

چه لذتی است در پراکنده‌گویی با دوست دیرسال که تمامی ندارد؟ حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. از مدرسه و دانشگاه و بچه‌ها و چاقی بدمصب. از مذهب و خدا و تماشا و دیروز و امروز و دروغ چرا؟ از بی‌شعوری بقیه و باشعوری خودمان و از هر چه که شد. ساعت بالاخره شروع کرد به تند و تند دویدن.

بماند که نزدیک ظهر رسیدیم به ناهار مامان و لابد حق داشت تلاش کند که عذاب وجدان بگیرم از این که دیر‌آمده‌ام و بعد چند ماه، نفس کشیدن و کمی زندگی را روز تولدم حق خود دانسته‌ام. لابد سوگ حق و حقوق زیادی به آدم می‌دهد که من بلدش نیستم. کاش خودم یادم بماند که زنده‌ها را بابت مرده‌ها یا به بهانه‌ی‌ آن‌ها نچزانم.

مادرها! لطفا بهشت را حق مسلم خود ندانید این تصور به سادگی می‌تواند جهنمی‌تان کند.

عصر مشعل زنگ زد که سه تا از رفقای قدیم دور همیم و تو هم بیا.

ور مامان‌طورم خواست فکر کند که دیگر بس است. برگرد خانه و به زندگی‌ات برس و پستت را بنویس و بخواب! اما باباعلی درونم نهیب زد: که وخین دختر! وخین برو خوش باش و بخند به ریش جهان بی‌همه چیز!

انرژی نداشتم. دمای زیاد هوای خانه‌ی مامان و نزاع خاموشی که بین‌ من و او در سکوت جریان داشت رمقم را ربوده بود و یک جور تعریف نشدنی و نامشخصی از همه چیز دلگیر بودم.

هنوز فرصت داشتم این بود که دم اطلسی پیاده شدم و قدم‌زنان مقدار قابل توجهی تا خانه‌ی مشعل پیاده رفتم. مشعل کیک تولد پخته بود و لحظات خوبی ثانیه به ثانیه ساخته‌شد. حس کردم ما چهار زن چهل و چند ساله با کمی شکم و چروکهای نورسته در جای جای صورت‌هایمان چقدر آشنای همیم.

روشن و مبارک باشی مشعل که سرانجام ۴۶ سالگی را مبارک کردی بر من.

پی‌نوشت: چند سالی است فهمیده‌ام که روز تولدم مصادف است با ۲۵ نوامبر. روز جهانی محو خشونت علیه زنان. نقشی در این هم‌زمانی نداشته‌ام اما بزرگش می‌دارم.

12 در مورد “جشن تولدی بی‌همه‌چیز که مبارک شد.”

  1. تولدتون مبارک خانم مهندس خوش قلم و خوش بیان
    بمونین برای عزیزانتون و بمونن عزیزانتون برای شما🌺
    راستی منم نزدیک پارک آزادگانم 😅😅😅منم رو میتونین خبر کنین😎

    1. نجمه عزیزی

      ممنون فروغ جان ایشالا ۴ آذر سال ۲ وعده پارک آزادگان 🙃

  2. آزادمهر

    تولدت مبارک باشه آبجی کوچیکه !فقط ببخش که دیر رسیده 💖💜😘🥰

  3. سلام. تولدت مبارک💚
    شمع تولد ما را چوب کبریت هم روشن نمی کنه😊 خوش به حال تو که شام تولدت را مشعل روشن کرد😍

    1. نجمه عزیزی

      سلام مرسی. مال ما هم شکر خدا بی شمع ردیف شد. مشعل مرامش روشنیه

    1. نجمه عزیزی

      ممنون خانم دکتر ممنون معلم عزیز و خواهر مهربانم. به امید دیدارتون در یزد

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا