به این پاییز نفسگیر عجیب نگاه میکنم و آه میکشم. به ابرهای مهربان که باران آبان آوردند و روی پردههای برافتادهی تزویر را سفید کردهاند، به فردای مبهم زخمی به امروز عجیب سرگشته نگاه میکنم و پشت پردههای اشک گم میشوم. از مادرم دور دورم. از دخترم هم جور دیگری دورم. صدایم در جهان دیگر به هیچ کس نمیرسد. گاهی با صدرا در مقابل معنای جهان حیران میشوم. گاهی هم توی خواب باباعلی آشنایی میدهد و بعد ناپدید میشود.