۲۰ روز است که طوفان حوادث مرا بردهاست.
خیزش مردم و ناگزیربودنش و مبهمبودنش و خونبار بودنش برای من هم حس و حال عجیبی آوردهاست.
هم خوشحالی و امید مبهمی دارم هم وحشت و نگرانی آشکاری. هم میدانم که هیچ یک از طرفین کوتاهبیا نیستند هم از بیشمار هزینه که از همه چیز میدهیم میترسم. و از این که به کجا خواهیم رفت چه پیروز شویم چه سرکوب.
سوگ باباعلی هم سنگینتر و مخوفتر از چیزیه که انتظارش را داشتم. یک جور غلیظ و قیرمانندی چسبیده به همهی روحم و نمیدانم چطور میتوانم از آن کنده شوم.
باورهایم در مورد این محبت مخفی زندگی عوض نشده ولی فکر نمیکردم جای خالی بابا این همه لاعلاج و وقیح باشد.
رخت سیاه و مراسم های مزخرف و دوری از خانه و ننوشتن هم حسابی ضعیف و آسیبپذیرم کردهاست.
از امشب به لطف خدا برمیگردم به هر روز نوشتن. مگر وسط این روزگار چسبنده و سیاه دستی به دست خودم برسانم و بلند شوم.
این روزها که مرگ -این ناگزیر بیدلالت-
به قدر گریهآوری زیباست
پلکی برقص
تا شب اندوه بگذرد
چه شعری بهار! بغض کردم. پیاپی بهار بمانی دوست نادیدهام