برگشتن به خانه

۲۰ روز است که طوفان حوادث مرا برده‌است.

خیزش مردم و ناگزیربودنش و مبهم‌بودنش و خونبار بودنش برای من هم حس و حال عجیبی آورده‌است.

هم خوشحالی و امید مبهمی دارم هم وحشت و نگرانی آشکاری. هم می‌دانم که هیچ یک از طرفین کوتاه‌بیا نیستند هم از بی‌شمار هزینه که از همه چیز می‌دهیم می‌ترسم. و از این که به کجا خواهیم رفت چه پیروز شویم چه سرکوب.

سوگ باباعلی هم سنگین‌تر و مخوف‌تر از چیزیه که انتظارش را داشتم. یک جور غلیظ و قیرمانندی چسبیده به همه‌ی روحم و نمی‌دانم چطور می‌توانم از آن کنده شوم.

باورهایم در مورد این محبت مخفی زندگی عوض نشده ولی فکر نمی‌کردم جای خالی بابا این همه لاعلاج و وقیح باشد.

رخت سیاه و مراسم های مزخرف و دوری از خانه و ننوشتن هم حسابی ضعیف و آسیب‌پذیرم کرده‌است.

از امشب به لطف خدا برمی‌گردم به هر روز نوشتن. مگر وسط این روزگار چسبنده و سیاه دستی به دست خودم برسانم و بلند شوم.

2 در مورد “برگشتن به خانه”

    1. نجمه عزیزی

      چه شعری بهار!‌ بغض کردم. پیاپی بهار بمانی دوست نادیده‌ام

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا