روزهاست که سرزمینمان در وضعیت ویژهای است.
خیلیها مثل من در توصیف حال خود درماندهاند. شادی یا غم؟ ترس یا امید؟ نمیدانم
چیزی منحصر به فرد در ما شعله میکشد که متعلق به روزهای گذار است و حس عجیب و غریبی دارد.
بخش خردمند وجودم دوست دارد که حاکمیت کوتاه بیاید. برای حفظ تاج و تختش به حرف عقلای قوم توجه کند. در عمل و اقدام نشان دهد که پایه تغییرات اساسی در قانون و ساز و کارهاست.
اما مشاهداتم میگوید که چنین اتفاقی علیالقاعده در هیچ سطحی محتمل نیست.
در خودمان نیز دیگر یارای مایوسشدن و پا پس گذاشتن نمیبینم.
این است که جز گذر زمان و پیش رفتن و جز لحظه به لحظه پرسیدن از خود که الآن چه کنم یا چه نکنم علاج دیگری نمیبینم بر این حال ناسازگار بیدرمان.
میشود ادامه داد و به روشنترشدن مسیر امید داشت یا در جهتش اقدام کرد با این همه یک چیز مرا به وحشت میاندازد. توقف زندگی
به حال طبیعت سرزمین فکر میکنم و وضعیت شکنندهاش.
به این که روزهاست کسی جرأت نکرده یا به خود اجازه نداده راجع به اقدامها مخاطرات یا تخلفات محیط زیستی چیزی را یادآوری کند.
هر که دستی بر این آتش داشته میداند که در ساختار خسته و ناسالم این سیستم همین مراقبت و انذارها خیلی کارها را پیش میبُردهاست.
ادامه این وضعیت تا کی ممکن است؟خاموش نگهداشتن چراغ هر موضوع دیگر برای خوش درخشیدن شعلهی خیزش و اعتراض تا کی شدنی است؟
بهای آن چیست؟
در این خیزش بیسر که کسی تعیین تکلیف نمیکند همه موظفیم به فکرکردن و جای خود را در بهبود اوضاع یافتن.
من، من کوچک ناچیز با این سوال وسط میدان پرآشوب وجودم ایستادهام که: این تمرکز انحصاري روی هدفی که در حال شکلگرفتن است و به هیچ چيز ديگر نپرداختن تا چه حد با روح این خیزش سازگار است؟