چهارشنبه شب غمگين بودم. احساس میکردم مثل خر در قیر سیاه غم گیر افتادهام. مدتی است که پای سجاده هم احساس حماقت میکنم. آخرین سنگر هم انگار غریبه شده…
زار میزدم که کجایی؟ خودت را نشان بده. اگر هستی یا نیستی. این که اصلا نباشی آپشنی است که خیلی رفتاری در پی ندارد یا دارد و من هرگز بلدش نشدهام. اما اینکه باشی و جایت جوری که من فکر میکنم نباشد گویا ممکنتر است.
پنجشنبه صبح گشایشی در کارم شد و ظهر عمیق خندیدم.
عصر به این فکر میکردم که انگار غم میآید که بتراشد و بتراشد و فراخی بسازد. تا جا داشته باشی برای خوشحالی. تا برتابیاش تا حق خودت بدانیاش. تا بابتش وجداندرد نگیری و از حجم کوچکت نزند بیرون.
فکر کردم چه خوب است که وقتی آرامی بی تراش و خراش جا باز کنی برای موهبت برای نعمت برای شادی.
چه خوب است که خود را شایسته خوشی و برخورداری بدانی و از آن فراری نباشی.
چه خوب است که نترسی و بسته نباشی بر نسیم و باران و نور. آن هم درست وقتی که مشتاق و تشنه و خرابش هستی.
اگر بودی چشمت کور نباشد بر اینکه همزمان پایت روی ترمز و کلاچ است و حیرت نکنی از ریپزدن و فلاکت.
سلام نجمه جان
خانه نو( قالب نو) مبارک. ایشالا بتونی پروژه های زیادی رو بگیری و برای خودت یه رزومه عالی درست کنی.
سلام آرزو جان ممنون از اینگه در این وضعیت کمسرعتی و هنوز بی سر و سامونی سایت بهش سر میزنی. ایشالا تا چند روز آینده بهبود پیدا میکنه