راه که افتادم باران گرفت و هی بیشتر و بیشتر شد. با حرکت برفپاککن شادی و مشنگی توی دلم میرقصید.
میرفتم همکلاسیهای دبیرستانم را ببینم. جز با دو سه نفرشان آن روزها صمیمی نبودم اما در دورهمیهای اینطوری مشتاق دیدار همه میشوم. انگار نوعی تجدید عهد باشد با نوجوانی با چهارده تا هجده سالگی.
از دم در صدای دخترها میآمد! انگار همه با برفپاککنشان رقصیدهباشند از قبل. قاطی پاطی و هیجان زده حرف زدیم و از حال هم پرسیدیم. از بچهها کار و هر چه که شد.
وسط هیاهو لیلی بدون تقلا برای بلندگفتن حرفش قاطع اما آرام چیزی گفت با این مضمون: بچهها به تئوری من گوش کنید!
همه ساکتشدیم. لیلی گفت: مهاجرت کاری است بر خلاف طبیعت.
رمق نداشتم. نمیخواستم بشنوم در شرایطی که اژدهای مهاجرت دم لحظههایم کمین گرفته و در کمترین فاصله ممکن نشستهاست. دوست داشتم مهاجرت چیز خوبی باشد.
لحن لیلی اما مطمئن بود و قاطع.
-لیلی توضیح میدی حرفتو؟
دوست داشتم بگوید نه! یه چیزی گفتم بابا! اما شروع کرد به دلیلآوردن.
-از صبح که بیدار میشی برای فهموندن اسمت باید بجنگی. با ساعات روزت بجنگی. صبحت شب مادر پدرته. شبت صبحشون. زمستونت بهارشون و برعکس. بچههات ۱۱ ماه دور از پدربزرگ و مادربزرگن و یه ماه چسبیده به اونها.
لیلی پزشک متخصص است. در یک بیمارستان معتبر سیدنی کار میکند و نزدیک ۲۰ سال از مهاجرتش میگذرد.
بهانه میآورم که: طبیعت جبران همه چیه..قبول نداری؟ دلم میخواهد باور کند که وفور آب و درخت میتواند جبران همهی زخمهای غربت باشد.
لیلی تیر خلاص را میزند: اگر منظور از طبیعت سرسبزی باشد بله سرسبزه! اما بقیهی حرفش در گفتگوها گم میشود.
بیرون که میآیم باران تمام شده. کوچه تاریک است و حس عجیبی دارم.
اگر روز رفتن قرار باشد که برسد دوست دارم قبلش اهمیت ریشهها را فهمیده باشم. اهمیت این کوچهی تاریک کاهگلی را. اهمیت وحدت روز و شبت با روز و شب خویشان را و اهمیت شاهنامه را.
راستی نگفتم لیلی شبها برای پسرش شاهنامه میخواند!
با اینکه ما شرایط خوبی نداریم ،اما من همیشه و همیشه به هموطنان غربت نشینم فکر می کنم و به حجم دلتنگی هایشان
اون ور و این ور مرز دو مدل داریم شیون میکنیم. لعنت به غاصبین زندگی