من و مژگان اهل همیم. بیش از نیم عمرمان را اگر نه کنار هم که آشنا و مانوس هم بودهایم. البته که حالا آشناتر و آبدیدهتر و دوستتریم از ۲۸ سال پیش. اما شگفتی آشنابودن و هم را فهمیدن و یکدلیمان را همان لحظه دیدار در پاییز ۷۳ فهمیدم. حتی دست سیاه سیاست هم فقط مدت کمی توانست گردنبندهای جابجاشدهیمان را از گردن هم باز کند. از گردن او البته باز نشدهبود گویا.
مژگان خویش من است آینهی من رفیق من. نمیگویم خواهرم چون دوست ندارم مثل بعضی خواهران ناهمدل که اصلا هم کم نیستند توصیفمان کنم.
کاش میشد مطمئن بود همهی آدمها دست کم فرصت دیدار با یک نفر را که پیدا کنند که دوستی را عمیق برایشان زندگی کند.
فرصت من بیشک مژگان است.
مژگان همیشه! این روزها شکرگزاری و مثبتاندیشی و دعا و چیزهایی از این دست دائم توی دست و بال و نفسم میپیچند اما غم و نگرانی و اشک هم…دروغ چرا؟ هستند این حوالی.
زودی این وحشی را هم اهلی کن و برگرد.
تصویر سی سال بعدمان هم لطفا پیش چشمت باشد.
تصویر دو تا زن موسفید پیرهن گلی و شخلِنگ که گردشگر دور جهان شدهاند و ته همه چیز را درآوردهاند و دو غورت و نیمشان کماکان باقی است.
چقدر زود گذشته این 28 سال😶 امیدوارم 55 سال دیگه خیلی بهتر و زیباتر و پربارتر از این بگذره … به امید خدا تور بانوان ایران باستان راه بندازیم دور دنیا💪🍀🌼🌼🌸
تا ۱۴۵۵ ش را هستم رفیق. برنامه دارم براش . برای گردیدن آفاق و بسیار خوبان دیدن💪💪💪💚💚💚
تو فقط باش