خدایان سالبالایی اصطلاحی بود که در دانشکدههای معماری رایج بود. تعبیری آمیخته به شوخی برای ایجاد ارتباط بین دانشجویان مختلف تا از همدیگر بیشتر و بهتر بیاموزند. سالپایینیها به خدمت و خرکاری و سالبالاییها به یاد دادن تکنیکها و تجربهها این ارتباط نه چندان همارز را میساختند. من اما بعد از چند ماه حس بیپناهی و غربت توانستم چشم بگردانم و از میان آنها دوست پیدا کنم. دوستی که تکنیک و تجربهی چندانی نداشت و خدمت من هم خیلی به کارش نمیآمد. دوستی به تمام معنی کلمه دوست.
مژگان یکی از آن خدایان سالبالایی شد که پایین آمدهبود و با من کوچههای بیشماری را قدم زد.
قسمت اول صدای هجدهسالگی
قسمت دوم انتخاب اجباری رشتهی معماری
قسمت سوم؛ گمشدن در کوچهی دوست
قسمت چهارم؛ ساقیا بجنب!
قسمت پنجم؛ خلاقیت با کاغذ و شاهکار نجمه
قسمت ششم؛ پس خلاقیت چیست ای لعنتیها!
قسمت هفتم؛ نامرئیبودن درد دارد!
قسمت هشتم؛ فردا در موردش فکر میکنم عین اسکارلت.
قسمت نهم؛ میترسیدم از بس کوچک بودم.
قسمت دهم؛ صندلی مقوایی یا تخت پادشاهی؟
قسمت یازدهم؛ ترم یک معماری و کابوسهای بیپایانش
قسمت چهاردهم؛ همنشینی با پسرهای شیک و ارگانیک
مسیرهای تهیهی کتاب فصل تحصیلی ما را میتوانید در این پست ببینید.