این نوشته پیشتر در تیرماه ۱۴۰۰ در وبلاگم منتشر شدهبود. حالا که نمای عمارت به جاهای خوبی رسیده تماشای نگرانی تشویش و بیاعتمادیای که نسبت به اوسای نماچین داشتم مفرح به نظر میرسد!
شروع مذاکره با نماچین
بالاخره به روز موعود رسیدهایم و شدیدا نگرانم. یعنی این همه جزئیات را نماچین قرار هست بفهمد و بسازد؟ یادم هست که سر خانهی قبلی چقدر درگیری داشتیم و چقدر دوست نداشت گوش بدهد. من هم خسته و غمگین و در حضیض اعتماد به نفس. حالا بهترم.
حالا بهترم؟
در حال خیسکردن برنج و بارگذاشتی قابلمهی خورشت این سوال را چند بار از خودم میپرسم.
ناگهان پیمانکار زنگ میزند که: بیا با نماچین حرف بزن؛ نقشهها را میفرستم پرینتش را میزنم زیر بغل و راه میافتم.
به درست بودن و زیبابودن طرحم خیلی باور دارم و به درستبودن نقشههایم اما ارائهی قابل قبول و تاثیرگزار سهبعدیها همیشه محل تردید است تقریبا بیست سی سال است که این است مساله!
ماشین را روشن میکنم و عذاب وجدان بیخ گلویم: ای تکسرنشین اوزون سوراخکن خانمانبرانداز!
شناکردن با شکیلا تا آن سوی اقیانوس
محض دلخوشی به خودم قول میدهم کولر نزنم. حوالی 12 ظهر اواخر تیرماه است و یزد، آتش به جان و خاموش؛ شیشهها پایین، حجاب را یک پرده شلتر میکنم و شکیلا با تمام وجود میخواند: صدای عشق تنها در دل هشیااااااااار میپیچد؟
میدان را که دور میزنم و میپیچم سمت کاشانی دلم یک جور بدی میگیرد.
بیا میخانه آن جا هم صدای یار میپیچد….
همهی آدمهای تاریخچهی عاشقی مثل نمکدانهای کهنه ردیف میشوند جلوی چشمم؛ با خودم فکر میکنم نامردتر و بیوفاتر از همهی معشوقهای تاریخ خود عشق است؛ هوایی بهشتت میکند و بعد بیسر و صدا و بی فرصت چانهزینی غیب میشود. شاعرها و خوانندهها هم اجیرش هستند که مبادا یادت برود چه چیزی بود که حالا نیست!
چراغ سبز میشود؛ شکیلا رفته روی دور التماس:
با تو درویییییش منم گذشته از خویش منم! آن کم از همگان بیش منم…
امام حسین را دور میزنم و حجاب باز هم شلتر، صدای پخش را بالاتر میبرم و دوباره با شکیلا اوج میگیریم: جاناااا به غریبستاااان چندین به چه میمانییییی؟
میپیچم سمت فردوسی مثل همهی دفعات قبل: این بار یادم باشه کیسه بردارم برای خریدن بامیه و گوجه خیار سر کرت و بالاخره بلوار فروغ
شمعی روشن کن پای هر دیواااار سایههااااااامونو بخاطر بسپار!
خانهام باش همین حالا
آنقدر فریاد زدهام و آنقدر مغزم داغ است که دیگر نگرانیها خیلی یادم نیست. نماچین به طرح نگاهی میاندازد. توضیح میدهم راجع به آفتابشکن راجع به مشبکهای آجری محکم و کاشیهای فیروزهای و…خمیازه میکشد: من نَمفمم سهبعدی بزرگ خش وردار بیار! سه بعدیها را نشانش میدهم به چشمهایم خیره میشود که: روی قاغذ!
احساس بیدست و پایی میکنم احساس نیاز به این که همین الآن عمارت فروغ خانهام باشد و کارگر و نماچین و پیمانکار بروند خانهی خودشان…به پیمانکار میگویم که پرینت بزرگ خش بگیرد از سه بعدیها و برمیگردم به کشتی بیلنگر و پرلهیبم و تمام مسیر برگشت را دوباره با صدای بلند پخش پارو میزنم.
فردا میفهمم که صدای آوازم تا آن سوی اقیانوس را در نوردیده است و بیشک شاعرها و خوانندهها مزدورهای عالیجنابند.
پند حکیم: دنیا جای خنکتر و زیباتر و خوشبوتری میشود اگر همه همیشه یا حتی بعضیها گاهی یادشان بیفتد که: حضرت عشق کجایی؟ سرت سلامت!