صدای فاصله‌هایی که مثل نقره تمیزند…

یک روز یکی برایم پیام گذاشت که فرآیند لایک گذاشتن در وبلاگت چقدر دنگ و فنگ دارد و طولانیست! جواب دادم: همینست که هست! بچه پررو نبودم واقعا همان بود که بود! “بیان” خودش آن پروسه را گذاشته و در یک دامنه مفت، مدیر وبلاگ، خر صاحبخانه‌ای بیش نیست!

دیشب اما وقتی خوابیده‌بودم توی حیاط یاد آن ماجرا افتادم و معنای تازه‌ای حس کردم.

باد میآمد شدید، موهایم و شاخه‌های تاک، این سو و آن سو پرواز می‌کردند و خواب، هیچ رقمه پناهم نمی‌داد. مثل جغد هوشیار بودم و از این هوشیاری خسته و شاکی. همه سلولهای مغز و حافظه‌ام بیدار بود انگار و معنای تازه طولانی‌بودن فرایند لایک سخت درگیرم کرده‌بود.

فرآیند چیست جز اطوار سخت و آسان زندگی بین مبدأها و مقصدها؟ همان که سهراب صدای فاصله‌هایش خوانده‌بود روزی. یاد “رندی پاش” افتادم و دیوار آجریش –همان که یادش داده‌بود با خواسته‌اش عمیقا مواجه شود ، کمی قبلترش فرهاد با بیستونش و مجنون با بیابانش…

باد میآمد شدید و من برگشته‌بودم به این روزگار؛ روزگاری که دیوارهای آجری با یک تاچ یا در حالت خیلی عتیقه‌اش با یک کلیک، غیب می‌شوند؛ روزگاری که صبوری و آهستگی و حضور در کنار من و امثال من و بقایای دایناسورها به موزه‌ها منتقل شده‌اند!

مثل کسی که خودآزاری دارد هی به دنیای رابطه‌ها بدون فاصله‌ها فکر کردم و هی بیشتر دلم گرفت و جغد بیداری چشمهایش را در همه وجودم بیشتر گشود!

یادم آمد که در بیست‌سالگی، طولانی و دشوار بودن فرآیند لایک حداقل در چارچوبی که من ساخته و برگزیده‌بودم برایم مایه تجربه چقدر، عمق و غنا شد و چقدر فرصت پرواز داد و چقدر فرصت دیدار با کرانه‌های خودم و او و زندگی.

 احساسم خیلی شبیه به اوقاتی بود که به برف و بارانهای کودکیم فکر می‌کنم و به میوه‌های بی‌آفت و بی‌منت باغ بلوار جمهوری و جویهایی که در کوچه‌باغها روان بود… احساس کسی که خورده و برده و برای بقیه چیزی باقی نگذاشته و بر برهوت پیش رو، چهل سالگیم مویه سر داد…

برهوتی که در آن فاصله‌ها کم شده و فرآیندها آسان و زندگی، موجود لخت و عور و کوچکی که همه اعتبارش “حال” است؛ یک حال بی یال و دم و شکم که تف می‌کند به هرچه آینده و تصمیم سازنده!

حالی که لذت کشف را بدون رنج کاوش می‌خواهد و “من”ت را آنقدر بزرگ می‌کند که دیگر نه مَرکبت که مبدأت میشود و مقصدت.

شوق دیده‌شدن و کشف‌شدن و خواسته‌شدن از حدش که بیرون بزند و از پیمانه‌اش که سربرود استعداد دیدن و خواستن و کشف‌کردن را کور می‌کند؛ آنوقت است که اگر عکس خودت را روی آینگی کم‌جان قاشق استیل هم ببینی شروع می‌کنی به طواف دور آن!

یادت میرود که معشوق‌بودن در حد یک خال کوچک روی صورت عاشق‌بودن قشنگ است و وای اگر کل صورت را خال فراگیرد! 

وای اگر عاشق‌بودن تنها و تنها از معشوق‌بودن تغذیه کند!

وای اگر توانایی کاوش دنیا بدون در نظرگرفتن اهمیتی که به تو می‌دهد در وجودت بخشکد یا حتی فرصت جوشیدن و شکفتن پیدا نکند…

***

گروس! گروس! گروس عزیز! کاش می‌شد فیلم را به عقب برگردانیم حالا نه آن اندازه که پالتو پلنگ شود و عصا به جنگل برگردد؛ حداقل به اندازه‌ی رسیدن به صدق و سلامت روزگار پیش از موبایل.

(نوشته شده در وبلاگ گاهی‌من مورخ 97/3/27 )

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا