پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۴۰۲ صف صبحگاه دبیرستان شهید صدوقی یزد.
معاون پایه ۱۱ نطقی میکند و صلوات میخواهد. صدای پراکندهای از ذکر صلوات شنیده میشود. معاون اعلام میکند که گویندگان صلوات به کلاس بروند و بقیه بمانند. وی سپس این بازی را ادامه داده و مرحله به مرحله بچهها را فیلتر میکند و در نهایت یکی از کلاسهای یازدهم را که برخی به باور و برخی به احترام همدیگر صلوات زوری نفرستادهاند در حیاط نگه میدارد.
معاون به آنها فرمان بشین پاشو میدهد هفت دور دور مدرسه میدواند (تعدادی از بچهها روزهدار بودند) و بیست و اندی بار به از جلو نظام مجبور میکند. در پاسخ به مدیر که در گوشی احتمالا دعوتش میکند به پایان بازی با صدای بلند اعلام میکند که به خدا قسم تا ساعت ۱۲ هم شده اینها را نگه میدارم تا درستشان کنم. در نهایت دقایقی بعد در حالی که چیز خاصی عوض (و به تعبیر او درست) نشده قسمش را در ملآ عام زیر پا میگذارد و بعد از ثبت اسم بچهها جهت کسر دو نمره انضباط آنها را راهی کلاس میکند.
بازی هنوز تمام نشده. بعد از رفتن بچهها به کلاس آن تعدادی را که دیر کرده و به صف نرسیدهاند در کلاس نگه داشته و بقیه را مجددا از کلاس بیرون کرده و به معلم امر میکند که حتما درس بدهد تا اخراجشدهها لطمهی بیشتری ببینند.
حکایت فوق را پسرم در حالی که دچار سردرد و حال بدی بود برایم تعریف کرد و برای من باورش واقعا سنگین است.
من درست سی سال پیش از سمپاد فارغالتحصیل شدم. حتی آن موقع نیز چنین رفتارهای مخرب و تحقیرآمیزی با حتی اشتباهات و سرکشیهای بچهها مرسوم نبود.
پسر من با جدیت و شوق زیادی مشغول آمادگی برای مرحله دوم المپیاد ریاضی است و به هیچ وجه نمیخواهم ادامهی این ماجرا و حقطلبی و تظلم من برای او دردسر درست کند و تمرکزش را از روی هدفش کم کند. بنابراین خشمم را غلاف کرده و نقدا ماجرا را اینجا مینویسم تا ثبت شود. نادیدهگرفتن چنین رفتارهای مخرب و تحقیرآمیزی را توهین به شرف انسانی خودم میدانم و خود را موظف به پیگیری میبینم اما از طرفی میبینم که جهان بچهها چنان از این حضرات دور است که مدت زیادی عرصهی خود را جولانگه اینجور اتفاقها نمیبینند و زود از آن عبور میکنند.
اما در هر حال به نظر من آدمهایی مثل معاون پایهی یازده نیاز جدی و فوری به تراپی دارند و حضور آنها در مدرسه برای روح و روان و شخصیت نخبگان آیندهی مملکت کاملا مخرب است.
چرا اینا تموم نمی شن؟
از بس هنوز غلظتشون زیاده متاسفانه 🙁
راس گفتن که روان مشکل دار با دین یا علم مشکل دارتر میشود . خداوند همه بچه های این ملک رو از ادم های عقده ای حفظ کند
و البته قدرت که از همهاش بدتره. حتی اگه اندازه سکوی صف صبحگاه دبیرستان واهی باشه جایگاهت
متاسفانه طی چند سال گذشته سیل نیروهای خودی را بدون مدرک و آزمون ،سواد و ببخشید شعور …وارد آموزش و پرورش کرده اند .نیروهای خوب اکثرا بازنشسته شدند یا تا یکی دو سال دیگر کارشان تمام می شود .خدا به داد این ویران خانه برسد
این داستان تلخ صدرا مرا یاد معاون دبیرستان خودمان انداخت چه تحقیرها و آزارهایی را از جانبش متحمل شدیم 😔😔
دقیقا …وقتی یه نفر شماره یکی از مسئولان فهیم همین مدرسه را بهم داد گفت که اسفند بازنشست شده. هم سن ماها بود توی رزومهاش دیدم.
عنوان متن رو نفهمیدم خانم عزیزی. یعنی ارتباطش با متن رو
درود..خیلی دیر شد پاسختون. خب معاون میخواد به زور بچهها صلوات بفرستن و در این مسیر از فرمان تهدید و تنبیه با راحتی استفاده میکنه. کجاش نامفهوم بود؟
حیات خلوت برام معنی دیگه ای داشت. نمیفهمیدم چرا اینجا استفاده شده
خب دقت کلامی نوشته خیلی بالا نبود. ولی میشود گفت که آن همه هزینه برای مثلا صلوات فرستادن معقول نبود. یعنی حتی به زور به جاهای اصلی و مهمتر و چشمگیرتر بهشت هم نه بلکه به جایی نمادین در حد و اندازه یک حیاط خلوت میکشاند بچه ها را
خاک بر فرق سر همچین آدمایی. خاک.
بفرستمش توی گروه سمپاد یزد ؟
موافقم بفرست صدیق جان