چالش ۲۰۰ روز وبلاگ‌نویسی | پویشی برای حرکت به سمت خود

۱.

اواسط خرداد سال یک، میم‌رِکاف (از بچه‌های کلاس نظم شاهین) توی اینستاگرام اعلام کرد که می‌خواهد چالش ۲۰۰ روز وبلاگ‌نویسی راه بیاندازد. چندان نمی‌شناختمش اما پیدا بود که از پیاده‌پیمایان مسیر خویش است. اعلام کردم که: هستم! به شدت هم هستم.

نمی‌دانستم قضیه برای خودش در چه حد جدی بود اما من مثل تشنه‌ای جذب چشمه‌ی چالش شدم. تن و روحم از ننوشتن ورم کرده‌بود. هم مشتاق بودم و هم محتاج.

۲.

از ۱۶ خرداد شروع کردم به نوشتن. هر روز هر روز می‌نوشتم و منتشر می‌کردم. بعضی روزها سینه‌خیز می‌رسیدم به روز بعد و ای دل غافل روز بعد خالی و خندان ایستاده‌بود که: سهم من را بده!

گاهی حوصله و انرژی هیچ نوشتنی نبود و می‌نوشتم: امروز نیست ولی من هستم بر سر عهد. از ناتوانی‌ام می‌نوشتم و از این‌که خواهم نوشت. گاهی می‌نوشتم که تکمیل نشد و خواهد شد. خیلی وقت‌ها هم شوق می‌نوشتم و خیلی وقت‌ها بدون شوق و به زور. اما مهم حاضری زدن هر روزه در دفتر دیدار با خود بود که تیک می‌خورد. انضباط خرکی و آزاردهنده‌ای که به شکل غریبی خوشآیند هم بود.

از همه مهم‌تر مخاطب بود که تصمیم گرفته‌بودم در قیدش نباشم. مرا عهدی بود با جانان یا زنجیری بر گردن؟ نمی‌دانم. شهرزادی بودم که بدون قصه‌ی هرشبه گور خودم را می‌کندم؟ یا هم‌رقصی برای فرشته‌ی الهام که آجر آجر شهر آرمانم را طرح‌ریزی و بنا می‌کردم؟ هرچه بود دیگر آن وابستگی پیشین به حضور و واکنش مخاطب را به شدت قبل نداشتم. می‌نوشتم و پیش می‌رفتم و تا مهر حسابی به این کار عادت کرده‌بودم.

۳.

سه مهر کف اتاق روی قالی دراز کشیده‌بودم و خستگی مطبوع تن و روحم را تماشا می‌کردم. یک‌باره انگار چیزی مثل موج عمودی زلزله از کف زمین به کمرم لگد زد. از جا پریدم و شماره‌ی مادرم را گرفتم. گوشی را به سرعت برداشت: نجمه! بابا نفس نمی‌کشه!

مرغ سرکنده شدم. به هر سو دویدم. گفتند در تلاشند که احیایش کنند. باور کردم. با معصومیت یک بچه‌ی سه ساله باور کردم. ساعت ۲ نیمه‌شب حسام پیام داد که: بله نصب کن. نه گفت نه پرسیدم که احیا به کجا رسید. فقط به خودم گفتم بله را که برای خبر بد نصب نمی‌کنند. نصب کردم و خوابم برد. ۵ صبح با خبر بد پریدم از جا و طوفان مرا برد.

باباعلی‌ام برای همیشه رفته‌بود. دیگر چین و چروک‌های عزیز صورتش در دسترسم نبود. پرونده‌ی یک دوستی ۴۶ ساله، بی ‌سر و صدا بسته شده‌بود. انگار دری که باد آن را محکم به هم کوفته باشد.

روزهای زیادی وسط مراسم‌ مضحک سوگ آواره شدم. صدها بار به تسلیت‌ها پاسخ دادم: سلامت باشید! اما طوفان کماکان مرا می‌برد و می‌کوبید به در و دیوار. باور نمی‌کردم بشود برگشت بشود آرام گرفت و بشود نوشت.

اما ۲۳ مهر دستم را گرفتم به شاخه‌ی نوشتن و دوباره ایستادم. آن‌همه کشیده‌شدن به هر سو،‌ آن همه نداشتن باباعلی، آن همه روز حیرت پشت حیرت مرا تمام کرده بود. باید از نو شروع می‌شدم.

۴.

کشور در تب تحولات می‌سوخت و غم و شادی و شور و سوگ در هوا موج می‌زد. در اینستاگرام فیلترشده همه یا ساکت شده‌بودند یا از تحولات می‌نوشتند. تازه فهمیدم گوشه‌ی امنی ساخته‌ام که حالا به کار می‌آید. گوشه‌ای که در آن می‌توانم خودم باشم و به اندازه‌ای که دلم خواست از هرچیزی که دلم خواست بنویسم و سهمم از اتفاقات را خودم پیمانه کنم.

به میم ر کاف نوشتم: دنیا را دارد آب می‌برد. رفیقم هم‌کتابم مخاطب جدی نوشته‌هایم مرده‌است اما من می‌خواهم دوباره شیرجه بزنم در چالش. در جریان باش که دوباره هر روز می‌نویسم و پست می‌کنم. جوابی داد با این مضمون که: بابا! تو دیگه چه جونوری هستی (شوخی J)

۲۳ مهر دوباره شروع کردم به هر روزنویسی وبلاگ. نوعی بی‌باکی و بی‌تفاوتی قلبم را پرکرده‌بود. مثل کسی می‌نوشتم که آب از سرش گذشته باشد. در غباری غلیظ از سوگ و سکوت بودم و هر روز در حوض نوشتن تازه می‌شدم.

۵.

کم‌کم متوجه‌شدم که هر یک از روزهایم رنگ چیزی شده‌است و می‌توانم  هر روز را به موضوعی اختصاص دهم. معمولا شنبه‌ها قصه‌ی پروژه‌های معماری‌ام را می‌نوشتم. یکشنبه‌ها معرفی کتاب و دوشنبه‌ها مقالاتی در باب معماری. سه‌‌شنبه‌ها مال محیط زیست بود و چهارشنبه‌ها صوت بخشی از کتاب خودم فصل تحصیلی ما را پست می‌کردم. پنجشنبه و جمعه سر و دستار بر باد می‌دادم و از هر خارخار و تقاضایی که جایی در وجودم می‌چرخید می‌نوشتم؛ از هرچه دل تنگم می‌خواست. از تقدیر بی‌پیر از غم یتیمی و از ماتم سرو قد جوانان وطن.

۲۴ دی‌ماه رسید و به خودم آمدم دیدم که از نیمه‌ی خرداد در طول ۲۲۱ روز ۲۰۰ پست گذاشته‌ام. سایت کم‌کم سر و شکل گرفته و به شکلی ناگهانی اسم پیدا کرده‌بود. ماه‌نشین از حیاط مرکزی کوچک عمارت فروغ آمد نشست وسط پیشانی‌اش. نوشته‌ها رفت داخل بقچه‌ی وبلاگ و هر چیزی جایی برای خودش پیدا کرد.

۶.

کف دستم چه بود؟ دقیق نمی‌دانم. اما هفت ماه روز و شب توی کلمات نشسته‌بودم و حال و هوایم ثبت شده‌بود. از گرمای جانکاه خرداد و تیر که لخت توی حوض آب می‌نشستم به نوشتن، تا سرمای تیز دی از دعواهای پسااثاث‌کشی تا کرونای سنگین چهارنفره، از سوگ سهمگین باباعلی تا انقلاب ۱۴۰۱ هیچ چیزی قسر در نرفته‌بود.

خودم خرکیف بود. دیگر شک نداشت که باورش کرده‌ام. شنیده‌شده‌بود و داشت کم‌کم مرئی می‌شد. حالش خوش بود. حالم خوش بود.

خلاصه اینطوری بود که آمدم توی تیم خودم و با خودم عمیقا یار شدم. کل بکشید دوستان اهل نوشتن! کل بکشید که یار پسندید مرا.

 

 

 

 

6 در مورد “چالش ۲۰۰ روز وبلاگ‌نویسی | پویشی برای حرکت به سمت خود”

    1. نجمه عزیزی

      سلاااام سلااااام خدمت صاحابش 🙂 خیلی برای من پربرکت بود اون ۲۰۰ روز

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا