سمپاد رویا یا کابوس


سمپاد و سمپادی را آن روزها هنوز نمی‌گفتند. مدرسه تیزهوشان بود و تقریبا همیشه کسی پیدا می‌شد که نمک بریزد و تیزگوشان بگوید.

قدیمی‌ها و جدیدی‌های سمپاد


سال ۶۷ ورودی دوم راهنمایی را شرکت نکردم. سال آخر جنگ بود و بابا معتقد بود: مدرسه خاص یعنی مغزشویی!

معلوم نیست این مصیبت تا کی طول بکشد و چقدر سرباز و حامی نیاز داشته باشد! این استدلال را برای برادرم و مدرسه نمونه می‌کرد و طبیعتا من هم عددی نبودم که کار ممنوعه او برایم مجاز باشد.
شکر خدا جنگ تمام شد. ورودی دبیرستان را دادم. تابستان ۶۹ وسط یک سفر دهه شصتی تمام عیار خبر قبولی را تلفنی رساندند دستمان.
یحتمل خوشحال شدیم اما جشن و ابراز و این چیزها را یادم نیست.

فقط یادم است که چقدر معذب بودم از اینکه خویشاوند پرمدعایمان همانجا چقدر مرا بر سر اختر بی‌نوایش کوبید!
مهر آن سال حالم کم از حال مهاجران نبود. ساختمان خیلی ناتمام مدرسه اضطراب‌انگیز بود و نیمی از جمعیت بچه‌ها که از دو سال قبل همدیگر را می‌شناختند با هویتی منسجم و تکبری آشکار نگاهمان می‌کردند.
اغلبمان ستاره‌های مدارس خود بودیم و اینجا در پرتو هم و البته آنها هیچ نوری نداشتیم. من البته از قبل هم ستاره نبودم.
بدون آنکه لذت‌های تخسی و بازیگوشی در بساطم باشد اهل درس‌نخواندن بودم. نمره‌هایم عالی نبود جز ریاضی که بدون خواندن بلد بودم.

درد هیچ‌شدن


حالا این چراغ کم‌سو هم خاموش شده‌بود. چه درخششی می‌شد وسط آن علامه‌های دهر داشت که کلی فیزیک و شیمی و زهرمار خوانده بودند از قبل.
یکباره هیچ شده‌بودم. یکباره هیچ‌شدن در ۱۴ سالگی وسط تنش‌های بلوغ و احساس هویت و کشف جهان اتفاق غم‌انگیزی است.
نه دوستی داشتم نه علاقه‌ی خاصی به چیزی. هیچ توجهی از هیچ سمتی به سویم جلب نبود. 
یک خاک بر سر مفلوک بودم که سر تا پا احساس زشتی و بی‌کفایتی می‌کرد.
امتحانات ثلث اول را که دادیم و نمره جبر که افتضاح شد از سکوی موفقیت کم‌ارتفاع و کم جان ریاضی هم رسما پرت شدم پایین.
مدرسه تازه متوجه ناجوری شکاف میان جمعیت جدیدیها و قدیمی‌ها شده‌بود.

اگرچه به تریپ خشک و بی‌انعطاف و خشنش نمی‌خورد تصمیم گرفت دوباره امتحان بگیرد.
گلناز از قدیمی‌هایی بود که نمره‌اش شبیه ما بود. فلاکت و نیمکت مشترک ما را با هم دوست کرده‌بود. هم‌عهد شدیم به خواندن و جبران.
باباعلی من و داداش منصور گلناز سنگ تمام گذاشتند. روزهای آخر به قدری مغزمان در مدل ذهنی تجزیه و اتحادها غرق شده‌بود که تصاویر و جملات را هم تجزیه می‌کردیم. ترس و نفرت بدون مقاومت زیاد جایش را داد به شوق.
سمپاد عیب و ایراد اساسی زیاد داشت. اما برای من شروع پاگذاشتن به وادی تلاش و تمرکز و هدفمندی شد.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا