اوایل دههی هفتاد بود و دانشکده معماری تازه راه افتادهبود. یک رشتهی شیک مخصوص پولدارها وسط بافت قدیم یزد که جمعی دختر و پسر جوان را جمعکردهبود در یک خانهی قاجاری.
همهی تعارضهای بین سنت و دنیای جدید با دوز بالا و فشار قوی جمع شدهبود در خانهی رسولیان و نبض زندگی چنان از آنهمه اضداد، پرقدرت میطپید که ملت تند تند عاشق میشدند!
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
قرطیها شانه به شانهی هم میرفتند فالودهفروشی زیر بازار خان و البته قبلش حتما با اتیکت نامزدی خیال حراست را نسبتا راحت میکردند!
پرهیزگاران هم با عذاب وجدان و با جدال دائمی بین خیر و شر کفر خدا و هماتاقیهایشان را درمیآوردند.
رفیق ما هم همت کردهبود و یکی از پسران پرهیزکاران دانشکده را انداختهبود به جان خدا و نوارهای شجریان!
هر دو مذهبی به شمار میرفتند اما حتی منی که آن سالها آنجا نبودم هم میدانستم که آن دو به درد هم نمیخورند.
معلوم بود که پروردگارهایشان عنقریب به گیس و گیسکشی خواهند افتاد.
رفیقم چند صباحی را به تسلیم و قضا و رضا گذراند تا اینکه در اثنای گفتگوهای کتبی و شفاهی قضیه برایش روشن شد.
فهمید که در قفس مهربانی آن مرد خودش نخواهد بود و عشق قرار نیست بابت حل چنان تعارضی معجزه کند.
اما نتوانست این حرف حساب را جوری که ناز به شمار نرود حالی طرف کند؛
تو تا ابد مسئول خودتی!
حسابی فکرهایش را کرد.
یک روز هم چای لریش را سرکشید و تصمیم درشتی گرفت.
رفت تعطیلات و با پسرعمهاش عقد کرد!
شنبه اول وقت برگشت دانشکده با جعبهی شیرینی و حلقهی عروسی در دست و لبخند نصفهنیمه بر لب!
خب پسر پرهیزگار وقتی محبوبش عروسی کند چکار میکند؟
فرار!
پسر پرهیزگار تا آنجا که نفس داشت دوید و دوید و دوید و دور شد.
اما بشنوید از آن طرف قصه.
عروس خانم شیرینیها را توی دانشکده پخش کرد و رفت خانه نشست سر پروژههایش.
ساعت چند بود؟ ده شب و ده شب وقت قصهی شب بود برای خیلی از دانشجوهای معماری شبزندهدار؛ نمیدانم شاید هم فقط برای من و رفیقم.
پادکستگوشکن های امروز به احتمال زیاد از بقایای ما چسبندگان به رادیو هستند!
ورود صاحب خمسه به ماجرا
از قضا آن شب گنبد سبز حضرت نظامی به بار بود و ماجرای بشر پرهیزگار و رفیق ما که تازه گفتگوی صمیمانه با نامزد گرامی را به پایانبردهبود یکباره دچار عذاب وجدان شد.
گوش تیز کرد به قصه و گفت: ایول! این هم نسخه و نشانهی خدا.
البته فقط قسمت اول قصه پخش شدهبود اما مگر میشد به نظامی بزرگ اعتماد نکرد؟ البته که میشد.
آن هم زمانی که در فضاهایی درس میخواندی که اسمهایش گوشوار و هشتی و تالار و حوضخانه و اندرونی بود؟
به سرعت پیکی روانه کرد که:
داداش! دیگه بیخیال شو! ببین بشر چه پسر خوبیه، شما هم توسل کن به ایشون!
حالا مکه نمیتونی حرفی نیس پاشو برو امامزادهای چیزی توبه کن از شیدایی و برگرد طرحاتو پاس کن!
و اما آخر قصه…اول تشریف ببرید اینجا و ادامهی ماجرای بشر را از زبان دخترکمان بشنوید.
پسر شوریدهسر تا آخر قصه را گوش داد و پیغام فرستاد که: از ما که گذشت آبجی! اما این بار داستاندرمانی خونتان زد بالا لطفا اول تا آخر قصه را بشنوید بعد تجویزش کنید!
رد پای قلمت عاشق و زنده و زیبا باد رفیق…
… سهم دخترک پریدن شد و
قسمت پسر پرهیزگار پرواز….
سر این مدل سفرهها همه سیر و پر بلند میشن مژگان …اگر نمک به حرومی نکنن و هی کیف نکنن از ایفای نقش قربانی
❤❤❤
🤣🤣🤣🤣
عاقبت همه ،علی الخصوص قرطی های شانه به شانه و دخترک و پسر پرهیزگار با هرکه پریده اند به خیر …
و سفره ی دل همه اشون پر از از نان و نمک عشق …
پر از نان و نمک و عشق! آمین