پدرم؛ دکتر رازجویان و شنا تا کرانه‌ی خویش

سرگردانم میان اندوه در دسترس نبودن پدرم و مقاومت در برابر هر عصر پنجشنبه سر خاک نرفتن؛ اما انتخابم را کرده‌ام.

اندوه بابا را هر حدی که بتوانم گره می‌زنم به یاد و شوق ابدیت و تلاش برای کامجویی عاشقانه‌تر از زندگی. امروز ساعتی در پیوند با خودم بودم. گرد و خاک آینه و طاقچه و زمین را پاک می‌کردم و به پادکستی محبوب گوش می‌دادم. تمرین ساده‌ای برای نبودن و سخت‌نگرفتن.  

سر خاک هم نمی‌روم! دو هفته‌است که رسما اعلام کرده‌ام من پنجشنبه سر خاک نمی‌آیم و البته این باعث نشده که باز هم نپرسند؛ اما هرچه هم بپرسند باز خواهم گفت: دوست ندارم.

سر خاک آمدن دائم آن هم برای حرف و حدیث مردم را دوست ندارم. بابایم را به شیوه‌ی دیگری دوست می‌‌دارم (و البته این را دیگر علنی نمی‌گویم که دوست‌داشتنش را هم وظیفه‌ی خودم در مقابل شماها یا حتی خودش نمی‌دانم. دوستش دارم چون دوست‌داشتنی بود و خیلی بیشتر از یک آدم ۷۸ ساله به خواسته‌هایم و به «نه» هایم احترام می‌گذاشت. چون اگر از او می‌خواستی بخاطر حرف فلانی کاری کند به سادگی می‌فرمود: اولْ آخرِ فلانی!)

امروز زنگ زدم به استادم. شاید اگر مثل پیشترها بود بخاطر او زنگ می‌زدم. بخاطر اینکه سالمند و خانه‌نشین است و تماس‌ها خوش‌حالش می‌کند؛ اما این بار بخاطر خودم زنگ زدم. بخاطر تجربه‌ام از فقدان. بخاطر درد تند و تلخ ای کاش رابطه‌ پررنگ‌تر و پرجزءتر و زیباتری ساخته‌بودم وقتی هنوز دیر نشده‌بود. بزرگ می‌دارم این درس عزیز مرگ ناگهانی و تلخ باباعلی را.

صدای استاد نازنینم انرژی همیشگی را نداشت. کسی که سال‌ها پیش در فاصله‌ی بین پله‌های حیاط بیرونی تا حیاط نقاشی به صریح‌ترین و ساده‌ترین شکل ممکن یادم داد که تماشا بهترین کار است کمی خسته بود. دکتر رازجویانِ همیشه سرشار از شور زندگی، از هراس مرگ سخت و پردردسر ‌می‌گفت. دلم گرفت.

یاد خواب عجیب دیشب افتادم. خواب شنا در یک استخر زیبا و تمیز و خانگی وسط حیاط.

با این که شنا را در عالم واقع فقط کمی تئوری بلدم اما به راحتی و زیبایی انجامش می‌دادم. قشنگ برایم روشن بود که در عالم خواب هستم و محدودیتی وجود ندارد. طول استخر تمام شد گفتم: حالا که می‌شود چرا که نه؟ دیوارها را بردار. همه جا استخر شد دریا شد بدون این‌که چیزی آسیب ببیند یا خراب شود.

آب، تمیز و شفاف و با درجه حرارتی به اندازه بود. توان و توازنی بی‌پایان در حرکت ماهی‌وار تنم بود و وسط یک لحظه‌ی جاودانی بودم.

یک لحظه‌ی جاودانی که من ناخودآگاه خالقش شدم و ‌توانستم در مورد دیوارها و رنگ‌ها و ماهیت اجزایش تصمیم بگیرم. جالب‌تر از همه این‌که می‌فهمیدم که در سطحی از وجودم این گونه خلق‌ همیشه ممکن است.

خواستم به استاد بگویم: من از فرصت بودنت لحظه‌های خوب می‌سازم برای خودم. برای گفتن و شنیدن و شریک تماشای زیبایی‌های عالم و آدم شدن. تو هم لطفا باز شعر بگو و نقاشی بکش!

به جان عزیزت که در دام ترس‌های بد نیفت. زندگی را نمی‌شود به کاری وادار کرد. زندگی را نمی‌شود ترساند بدجوری نترس است. زندگی را فقط می‌شود عادت داد. این‌جوری شاید بشود گولش زد و سوارش شد.   

بیا زندگی را عادت بده به وادادن و نترسیدن. به بودن و ساختن و تمام‌نشدن. به سرور جوانان سرخوش از وهم جاودانگی.

بیا باور کن که پایان مثل خواب، راحت است. چه خودش چه مسیرش. آنقدر باورش کن که خودش هم باورش شود و جز آن را برایت تصور نکند.

البته خوب شد که نگفتم. خوب شد که زبان در کام کشیدم و بی‌خودی منبر نرفتم. این‌ها را وقتی حق دارم بگویم که تنم به اختیارم نباشد. که درد بکشم و برای ساده‌ترین کارها به دیگران وابسته باشم.

حالا فقط حق دارم برای خودم منبر بروم و یاد خودم بیندازم که ادامه بده! چون که دیوارها واقعی نیستند. شنا کن و رها باش که زندگی حتی وسط این آشوب‌کده یک وهم زیبا و گذرا بیش نیست.

6 در مورد “پدرم؛ دکتر رازجویان و شنا تا کرانه‌ی خویش”

  1. آزادمهر

    چقدر قشنگ‌ می گویی نجمه :زندگی را باید عادت داد وگولش زد ….

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا