خانهسازی گاهی کابوس است و گاهی رویا. بیشتر اوقات هم هر دو همزمان!
1.
در روزگار جوانی، با عرض پوزش از همه کچلهای عزیز، هیچ رقمه نمیتوانستم با خواستگار کچل کنار بیایم!
ازینرو نشستم و آنقدر آه کشیدم که کائنات محترم، آقامون را با یک خرمن موی سیاه، سوار بر پیکان سفید، دم خونه مون پیاده کرد!
یک خرمن موی سیاه که تا هفت هشت سال من و بچهها و غم نان و حتی خواندن دکتری نتوانست خلل چندانی در آن ایجاد کند؛ تا اینکه تصمیم گرفتیم به خانهسازی؛ آنهم کی؟ سال 86، زمانی که ا.ن در اوج کودپاشی بود!
مثل 96 و 97 هنوز عادت نکرده بودیم به روز بروز فقیر تر شدن و تحلیل رفتن… در واقع 86 پدر جد خلف 97 بود!
و به این ترتیب بحرانها و آشفتگیهای خانه سازی توانست تا حد قابل قبول و قابل رویتی زلفهای یارمان را بر باد دهد!
با اینهمه از همان روزهای اول ورود به آن خانه دیگ رویای خانه بعدی را جایی دور از چشم یار و اغیار بار گذاشتم! رویای خانه ای وسط یک مزرعه وسیع که سبز و زیبا و بی آزار باشد…
2.
دیگ رویایم هی جوشید و جوشید و حجمش هی کمتر و کمتر شد و بالاخره چند روز پیش رسید به چیزی در ابعاد همین خانه فعلی؛ فقط یک نمه صرفه جوتر و باد و آفتاب فهم تر و لطیفتر و دلبرتر و ساده تر! رویایی که به نظر میرسد بدون زخم و درد قابل دسترسی باشد.
روزگار را بقدری در نامرادی و بی آب و نانی فرو غلطیده دیدم که دامن این رویای کوچک بی آزار را مثل کودکی چسبیدم و برای پختن کله کم مو و دیرپز یار شروع کردم به طرح زدن!
وسط یک پروژه کم مهلت چغل، به هوای خانهسازی دوباره با جدیت، فایل اتوکد خانه ام را ساختم و به موازات بقیه کارها و بلکه بیشتر وجدیتر متمرکز شدم بر آن اتاقها، ایوان، باد، آفتاب، پنجره و….
آنقدر تک تک فضا ها را میلیمتر میلیمتر ساخته و ساییده و حس کردم که حسابی باورش کردم!
3.
بالاخره پریشب خوابش را دیدم …خواب دیدم در حال آشپزی در آشپزخانه اش هستم… بعد رفتم نشیمن و پنجره قدی ایوان را باز کردم، باران پاکیزه همه جا را شسته بود و چیزی عجیب هنوز در حال باریدن بود… به مخاطبی مبهم گفتم: برفه؟ تگرگه؟ چیه؟و دستم را جلو بردم چیزی سبز آبی سبک و لطیف نشست کف دستم… قاصدک بود قاصدک سبز آبی!
( به تاریخ ۹ شهریور ۹۷ نوشته شد در پیج اینستاگرامم)
پینوشت: شکر خدا که رویای خانه با همهی پوستی که میکند این روزها در حال تحقق است. خطر کچلی قریبالوقوع طراح و کارفرما هم بیخ گوشمان!